loading...
پارسی لایف
سخنی با بازدید کنندگان

  با سلام


 

 خدمت بازدیدکنندگان محترم 



 امیدوارم لحظات خوشی رو داشته باشید!!!!


   

 دوستتون دارم


  نامدار   

                  

                    


نامدار بازدید : 20 جمعه 16 فروردین 1392 نظرات (0)

 

محمود حسابي در سال 1281 شمسي در تهران به دنيا آمد وي 4 ساله بود که پدرش معزالسلطنه سفير ايران در لبنان شد و به بيروت رفتند. يک سال بعد پدرش به ايران باز گشت و ازدواج کرد و دستور داد که همسرش گوهرشاد و بچه هايش را از سفارت بيرون کنند. بعد از آن محمود، محمد و مادرشان با فقر زندگي کردند.

محمود از مادرش ني زدن را ياد گرفت و به کمک او قرآن و ديوان حافظ را حفظ کرد و گلستان و بوستان ، شاهنامه، مثنوي مولوي و امثالهم را نيز آموخت.

محمود تحصيلات ابتدايي خود را در سن هفت سالگي در مدرسه فرانسوي هاي بيروت آغاز کرد. شروع دوره دبيرستان او همزمان با آغاز جنگ جهاني اول بود و به دليل تعطيل شدن مدرسه فرانسوي زبان بيروت به مدت 2 سال در منزل به تحصيل پرداخت. پس از آن براي ادامه تحصيل وارد کالج آمريکايي بيروت شد.

در سن 17 سالگي ليسانس ادبيات عرب ، در 19 سالگي ليسانس بيولوژي و بعد از آن مدرک مهندسي راه و ساختمان گرفت تا از اين راه به اقتصاد خانواده کمک کند. همزمان با شغل نقشه کشي در رشته هاي پزشکي ، رياضيات و ستاره شناسي از دانشگاه آمريکايي بيروت فارغ التحصيل شد.

شرکت راهسازي کارفرمايش او را براي ادامه تحصيل به فرانسه فرستاد و او از دانشکده ي برق پاريس مدرک گرفت. همزمان با تحصيل در رشته ي معدن در مدرسه ي عالي معدن پاريس در راه آهن برقي فرانسه مشغول به کار شد و سرانجام به رشته ي فيزيک دانشگاه سوربن فرانسه رفت. در 25 سالگي دانشنامه دکتراي فيزيک خود را به خاطر رساله ي حساسيت سلولهاي فتوالکتريک با درجه ي ممتاز گرفت. پس از مدتي او در کرسي اينشتين شروع به تدريس کرد، او ناگهان متوجه شد که دست در  سفره ي آمريکايي ها دارد ناگهان غيرت ملي اش بيدار شد و به ايران بازگشت و در ايران 6 ماه بيکار بود تا به کمک يکي از اقوام در وزارت راه استخدام شد. او در مباحثات همواره به آيات قران و روايات به عنوان شواهد و دلايل محکم استناد کرد.

استاد اعتقاد داشت که طبيعت تحت آهنگ موزون و عرفاني خود در حال نيايش است و همچنين « تئوري بي نهايت بودن ذرات» را با وحت وجود مرتبط مي دانست.. وي مي گفت:« شايد بيست شاگرد ممتاز درس بخوانند و فارغ التحصيل شوند ولي کسي که ديد و نظر جديدي دارد، باتقوا نيز داشته باشد، چنين افرادي نسبت ديگران برتري دارند.»

ايشان حتي به هنگام انتخاب همسر، ( با وجود پيشنهاد هاي بسيار از سوي خانواده هاي سرشناس و به اصطلاح متجدد آن روز دختري از خانواده روحاني حائري  را برگزيدند. وي فرزندان خود را از کودکي ملزم به فراگيري و انجام فرايض ديني مي نمود و نيز آنان را به تلاوت آيات با لهجه ي صحيح عربي و درک کامل معاني تشويق مي کردند.

در زمان اداره اولين بيمارستان خصوصي در ايران ( بيمارستان گوهر شاد سال 1312ش) لا وجود جو حاکم ، کارکنان خانم ملزم به رعايت کامل حجاب بودند و اين نشاني پايبندي استاد به مباني و اصول اعتقادي بود.

کتابخانه شخصي پرفسور حسابي شامل 27400 جلد کتاب در زمينه هاي گوناگون ادبي، پزشکي، رياضي، زيست شناسي، ستاره شناسي، فلسفي، فيزيکي، مذهبي و مهندسي الکترونيک، برق ، راه و ساختمان، شيمي، مکانيک است. همچنين چندين دايره المعارف مانند لاروس، بريتانيکا، بورداس، آمريکانا و کتبي در مورد مجسمه ها، نقاشي ها و موزه هاي معروف جهان نيز در آن يافت مي شود. پرفسور حسابي مشترک روز نامه ها و مجلات معتبري چون نيوزويک، اشپيگل، لوپوان، ساينتيفيک امريکن، فيزيکسن ورد، مجله مرکز علمي سزن سويسف نشريه اکادمي علوم امريکا و نشريه آکادمي علوم نيويورک و... بود. استاد به موسيقي اصيل علاقهي بسيار داشت و مي گفت:« موسيقي ايراني يک طرز فکر است، يک فلسفه است و بيان يک آرزوست.» وي به کمک شاگردان خود در دانشکده علوم، مانند دکتر برکشلي به تعيين نت ها و اندازه گيري دقيق فواصل گام موسيقي ايراني پرداخت و به ياري دکتر ناجي با تغيير شکل کاسه تار اين ساز قديمي ايران ايران را اصلاح کرد تا با نت هاي مختلف زير و بم خنيد داشته باشد. استا موسيقي کلاسيک غرب را به خوبي مي شناخت ودر نواختن ويولن و پيانو مهارت داشت تا آنجا که برنده جايزه اول مدرسه موسيقي (کنسرواتور) پاريس، در سال 1306 شمسي (1927 م) شد. در ميان موسيقي دانان غربي، بيش از همه به باخ علاقه داشت . معتقد بود:« آن قدر موسيقي باخ قشنگ است که آدم فکر مي کند با خدا حرف مي زد.» ايشان موسيقي بتهوون، شوبرت، شوپن، موتسارت و ويوالدي را تحسين مي کردند.

ورزش کوهپيمايي و راهپيمايي از ورزش هاي مورد علاقه استاد بود. وي در دوره نوجواني در رشته شنا ، ديپلم نجات غريق دريافت کرد. از ديگر ورزشهاي مورد علاقه استاد مي توان از فوتبال، دوچرخه سواري، دو استقامت، دشت نوردي و جز آنها نام برد.

زبانهايي که استاد به انها اشراف داشتند چهار زبان زنده دنيا يعني فرانسوي، انگليسيف آلماني و عربي تسلط داشت و در مطالعات و مکالمات  اين زبانها را به کار مي برد. همچنين به زبانهاي سانسکريت، لاتين، يوناني، پهلوي، اوستايي، ترکي، ايتاليايي اشراف داشت و آن را در تحقيقات علمي خود به ويژه در امر واژه گزيني زبان فارسي به کار مي برد. استاد به آثار، نويسندگان و شعرايي چون حافظ، سعدي، فردوسي، مولوي، نظامي، بابا طاهر و نز آندره ژيد، شکسپير، شلي، فالکنر، آناتول، فرانس، ولتر، هکسلي، هميگنوي، راسل، بودلر، راسين، رامبوف ورلن و... علاقه داشتند. بزرگاني که استاد با آنها در تماس بودند. پرفسور اينشتين، برگمان، بلاکت، ديراک، شرودينگر، بور، تلر، بورن، فرمي، فون، نويمن، گودالف ويتسکر، برتران راسل، آندره ژيد ،... استاد مطهري، علامه محمد تقي جعفري، استاد ابوالقاسم حالت، استاد شيخ الملک (اورنگ)،... وي نزديک به پنجاه سال در جلسات روز هاي جمعه پذيرايي علما، فقها، شعرا، ادبا، اساتيددانشگاه و حتي مردم عادي بود و هر پانزده روز يک بار، در روزهاي دوشنبه با فارغ التحصيلان دانشگاه تهران ديدار مي کرد.

استاد فردي خوش رو، فروتن و باوقار بود کم سخن مي گفت و بسيار مي امديشيد. قاعت و صرفه جويي ز خصوصيات اخلاقي وي بود و هر چه در اختيارش قرار مي گرفت، آن را نعمت الهي مي دانست. هيچ گاه از تحصيل علم غافل نشد و در طول سي و هشت سال پاياني عمر، شبي يک ساعت به فراگيري زبان آلماني مي پرداخت. مطالعه و تحقيق بر روي مطالب گوناگون، محاسبات تئوري بي نهايت بودن ذرات، گوش دادن به اخبار داخلي و راديو هاي خارجي، باغباني، آهنگري، نجاري و نوآوري هاي علمي و صنعتي (در کارگاه کوچک خانه) از سرگرمي هاي او بود. به همسر و فرزندان خود عشق مي ورزيد و به آنها احترام مي گذاشت. با وجود مشغله بسيار، همواره مي کوشيد از هر فرصتي براي تبادل نظر و هم نشيني با آنها استفاده کند. هر شب دو ساعت را به آموزش مطالب گوناگون و پاسخ گويي به پرسشهاي فرزندان شان و همچنين ساعتي را به آموزش فرزندان همسايگان اختصاص مي داد.

او مجلس را وادار به تصويب طرح تاسيس دانشگاه تهران کرد ( سال 1313 ) در دولت، مصدق وزير فرهنگ بود و همان وقت اولين مدرسه ي عشايري ايران را تاسيس کرد. بعد از انقلاب خانه اش را در بانک گرو گذاشت تا در خانه آزمايشگاهي تاسيس کند. در حال حاضر در خانه ي او ( بنياد پرفسور حسابي ) بيش از 100 محقق مشغول به کارند.

 

در ديار غربت:

بعد از اينکه ما در بيروت بي پناه شديم زنگي سختي را پشت سرگذاشتيم بايد کجا مي رفتيم آن هم در کشور قريب که هيچ کس را نمي شناختيم. تمام اثاثيه ما را پشت ديوار سفارت ريخته بودند و من و برادرم و مادرم کنار اثاثيه نشسته بوديم و بايد واقعيت را قبول مي کرديم. از ته دل به خدا پناه آورديم و چيزي از درون به ماغ مي گفت که خدا به فريادمان خواهد رسيد. همان که گفته شد قنسولگري ايرا در بيروت مستخدمي داشت به اسم حاج علي مه همشهري ما بود، وقتي ما را با آن حال و روز ديد علي رغم خطراتي که براي ايشان داشت ما را به خانه خودش برد وبا احترام بسيار زيادي از ما استقبال کردند و ما ساکن اتاق سرايدار قنسولگري بوديم و بايد حرف ها و نگاه هاي اعضاي سفارت خانه و خانواده آنها را خرد کننده بود گوش مي داديم خو ب چاره اي نبود چه مي شود کرد؟ با اين حال سختي هاي بسيار زيادي را متحمل شديم و در حالي که با کمک حاج علي زندگي را مي چرخانديم گاهي هم مادر از جواهرات خود استفاده مي کرد.

اما يک روز که ما مشغول بازي بوديم ناگهان صداي جيغ مادر بلند شد و همگي ما را به داخل اتاق کشانيد با جسم بي جان مادر رو به رو شديم مادر را به کمک حاج علي و دخترش به پزشک محلي برديم و دکتر بعد از معالجه گفتند که او سکته کرده و از گردن به پايين فلج است دنيايي از غم سراسر وجودم را فراگرفت و با خود گفتم مادر به خاطر من و برادرم سکته کرد، وقتي ديد که ديگر هزينه اي برايمان نمانده است.

 

خاطرات کودکي دکتر محمود حسابي

بايد از زماني شروع کنم که پنج ساله بودم و خانه ما در ميدان شاهپور تهران بود. آخر بازارچه قوام الدوله کوچه پاييني کليساي ارمنه قرار داشت. خاطرات بسياري از خانه محل تولدمدارم هنوز هم وقتي که پايم روي سنگ ريزهاي کنار باغچه اي قرار مي گيرد به ياد ان خانه مي افتم. من و براي پدر و مادرم خيلي عزيز بوديم و آنها آرزوهاي زيادي براي ما داشتند يادم مي آيد که غلام سياه خانه مان يعني نوروز پناهگاهي جز مادرم نداشت.

به ياد مي آورم که چهار سال داشتم و روي پله ها رو به روي حوض با خانم نشسته بوديم خانم بريم تعريف مي کرد که چند ماهي نمي گذشت که مرا به دنيا آورده بود مرا در بغل گرفته بودند و برادرم در بغل و دامان حاجيه طوبا خانم مادر بزرگم بود.

مرحوم آقاي نظرالسلطان عسگري که نوه دايي مادرمان مي شدند و از افراد سرشناس فاميل بودند و ضمنا مقام والايي در دادگستري داشتند به خانه ما آمده بودند تا ما را ببيند اول برادرم محمد را بغل گرفت و درباره آينده او گفت: من حدس مي زنم محمد وقتي بزرگ شود درس بخواند و طبيب بشود فکر و طبعش هم طوري است که ثروت زيادي گرد مي آورد، بعد نصرالسلطان مرا در آغوش مي گيرد و مدت طولاني اي در چشمانم نگاه مي کند و بعد مي گويد اين پسر عجيب است عجيب.

محمود آدم فوق  العاه اي خواهد شد، او جامع العلوم خواهد شد او دانشمند مي شود و افراد بسياري از او سود خواهند برد نام او جاودان خواهد شد اما با اين حال مال منال چنداني نخواهد آورد.

پدرمي گفتند: وقتي طي سالهاي بعد از سوي مادرم اين حرفها را مي شنيدم فکر مي کردم براي دلخوشي ما و جبران ناراحتي هاي من اين حرفها را مي گويند، اگر اين حدس من درباره حرفهاي مادرم درست نباشد بايد بگويم: دست کم آقاي نصرالسلطان هرگز سختي ها و ناراحتي هايي را که من بايد در سالهاي بعد با آن دست پنجه نرم کنم نمي دانست.

از لحن بيان پدرم معلوم بود که خيلي راضي نيستند درباره دوران کودکي شان حرف بزنند و بازهم مشخص بود که برخي از قسمت ها را که مربوط به دوران کودکي شان مي شد برايم بيان نمي کنند اما ظاهرا به خاطر خواهش و درخواست من پذيرفته بودند.

پدر ادامه داد: بگذار قصه کودکي ام را از زماني شروع کنم که به بغداد رفتيم. جد شما يعني پدر بزرگ من آقاي معزالسلطان اسم کوچکشان علي بود و ملقب به حاج يمين الملک از افراد سرشناس و برجسته هيئت وزيران بود. يک روز به خانه ما آمد از اين تعجب کرديم که چرا صبح به اين زودي نزد ما آمده است پدرم يعني آقاي عباس حسابي ملقب به معزالسلطنه از انجايي که ايشان را نزد خود فرا نخوانده بود حدس زد که بايد مسئله مهمي در ميان باشد. پدر بزرگ به پدرم گفت: که بايد به عنوان قنسول يا به اصطلاح به عنوان نماينده دولت به شامات بروي. شامات آن موقع شامل سوريه و لبنان فعلي مي شد و همه تحت سلطه تر هاي عثماني بود و مرکز اين سرزمين ها آن موقع بيروت محسوب مي شد. من و برادرم هرگز نمي دانستيم که اين سفر بيش از يک سال به طول مي انجامد. آن زمان وسيله سفر در شبکه ، کجاوه، اسب و قاطر بود.

بعد از چند روز سفرمان آغاز شد از تهران به شاه عبدالعظيم و از آنجا به قم و کرمانشاه سفر کرديم و از کرمانشاه به طرف کربلا و نجف و بغداد و دمشق حرکت کرديم و از آنجا عازم بيروت شديم. سه ماه در بغداد و کربلا مانديم و نجف و بغداد و دمشق حرکت کرديم و از آنجا عازم بيروت شديم. سه ماه در بغداد و کربلا مانديم بعد از اين مدت به طرف دمشق حرکت کرديم و چهار ماه هم در آنجا مانديم بعد از اين که پدرم گزارش هايي براي دولت نوشت به سمت بيروت حرکت کرديم..

بيروت شهري زيبا و خاطره انگيز بود خانه سفير در بيروت، خانه بزرگ و مجللي بود و شادي هاي کودکانه در سال نخست اقامت مان در بيروت برايمان بسيار بود.

مادرم زني قنع و فداکار بودند و اصلا تمايلات مادي و ثروت اندوزي نداشتند اما برعکس پدرم، پدر مدام در حال حساب و کتاب بود اين املاک اش در ايران چه وضعي دارد؟ يا اين که از دولت چه سمتي بگيرد که بهتر باشد؟ مدام براي کسب پست هاي بالاتر با تهران مکاتبه مي حکرد و همين کارها باعث مي شود مادرم ناراحت بشوند اما مادر زني نبود که به روي خودشان بياورند. بعد از مدتي پدر تصميم خودش را گرفت تا براي به دست آوردن خواسته هاي مادي و کسب قدرت به ايران بازگردد و من و برادرم را به يک مدرسه شبانه روزي در بيروت بسپارد زيرا بيروت به اروپا نزديکتر بود و مدارسش به مراتب بهتر و پيشرفته تر از تهران بود. همچنين براي نگهداري از ما دايه هايي را در نظر گرفته بود و مي خواست با مادر به ايران بازگردد وقتي ما هم از تصميم برخوردار شديم چيزي نمانده بود که از غصه دق مرگ بشويم مگر مي شود که ما غريب و تنها به دور از پدر و مادر آن هم در شهري به آن بزرگي تنها تنها باشيم باور کردنش مشکل بود آيا فقط به بهانه تحصيل من و برادرم پدر مي توانست ما را بي خانواده و بي تکيه گاه رها کند؟ اما خداون مادري مهربان و باگذشت به ما عطا کرده بود، مادر تصميم گرفتند که پيش ما بماند و همراه پدر نرون و گفتند من مي خواهم خودم فرزندانم را بزرگ کنم نه دايه ها. پدر براي کسب لذايذ دنيا تصميم خود را گرفته بود او يک باره و در کمال خونسردي ما و مادرم را در بيروت گذاشت و راهي تهران شد. از آن پس پدرم هزينه زندگي ما را هر چند ماه يک بار مرتب به سفارت بيروت مي فرستاد و ما از اين بابت مشکلي نداشتيم.

حدود يکسال از سفر پدرم به شهر تفرش مي گذشت يک روز عصر پيشکار پدرم که اوامر او را اجرا مي کرد و مردي خشن و بسيار سرد بود و خيلي با پدرم هم خلق و خو بود به منزل ما آمد و در خانه را زد، وقتي در را باز کردم گفت: با خانم جناب قنسول مي خواهم صحبت کنم من به مادر خبر دادم و مادرم بعد از تعويض لباس به داخل سرسراي جلوي عمارت آمدند و به من اشاره کردند که پيشکار را راهنمايي کنم. مادر کنار ميز بلند داخل سرسرا ايستادند تا پيشکار هم مجبور شود بايستد، مادر نکات دقيق و ظريفي را رعايت مي کردند، من در صورت پيشکار يک نوع شيطنت کينه و خشونت مي ديدم و در صورت مادرم نوعي نگراني را احساس مي کردم البته رفتار با صلاحت و جدي و مطمئن مادرم باعث شده بود پيشکار جرات بيان خواسته اش را از دست بدهد پيشکار من و من مي کرد تا مادر به او گفتند: حرفتان را بزنيد چرا اين دست و آن دست مي کنيد؟ اي کاش لال مي شد و هيچ وقت پيغام پدر را به ما نمي رساند ولي اين طور نبود و او لب به سخن گشود و گفت که پدر ديگر هزينه اي براي گذراندن زندگي به ما پرداخت نمي کنند و خواسته بود که هر چه زود تر ما آنجا را ترک کنيم مادر که حسابي جا خورده بودند با حيرت و تعجب پرسيدند حتما جاي ديگري را براي ما در نظر گرفته اند چرا درست سخن نمي گوييد، پيشکار با لحني بي اعتنا و خونسر ادامه داد که آقا دستور داده ان ظرف يک هفته بايد خانه را تخليه کنيد در عين ناباوري مدر از پيشکار درخواست نامه اي که از سوي پدر آورده بودند را کردند و نامه را خواندند و حقيقت داشت، مادر را وحشتي عميق در آغوش گرفت.

آقاي معزالسلطنه به تهذان مي آيد تا ثروتي بيشتر گرد آورد و از آنجايي که خانواده خود را در بيروت رها کرده با خانمي به نام همدم الدوله از خانوده سلطنتي قاجار بود آشنا مي شود و با او ازدواج مي کند با اين کار معزالسلطنه شاه مي شود و موقعيت بسيار مناسبي براي شرکت در مهماني هاي دربار است.

معز السلطنه بعد از چند ماهي از خانم جديد خود مي خواهد که با شاه صحبت کند تا مقام بالا تري را تصاحب کند. متاسفانه شرط خانم همدم الدوله رها کردن زن و فرزندان و قطع خرجي و اخراج آنها از سفارت بود تا همسر اول و فرزندانش را از بين ببرد. از آنجايي که معزالسلطنه حاضر بود براي کسب موقعيت و مقام بلا دست به هر کاري بزند بنابراين شرط زن دوم خود را پذيرفت و دست به کار شد. حال اينکه آقاي حاج يمين الملک که آن روز ها وزير دارايي بود مي توانست به ما کمک کند اما هر چه نامه نوشتيم به دستور خانم همدم الدوله نامه ها به دست پدر بزرگ نمي رسيد حتي پدر بزرگ مستمري کهچداگانه براي ما در نظر گرفته بودند اما پدرم مستمري را هر ماهه دريافت مي کرد. واقعاً عجيب است؟ به قول پدرم اگر انسان بخواهد کسي را اذيت کند هيچ موجود ديگري به پايش نمي رسد.

 

دسيسه پدر براي نابودي خانواده

روزگار به همين منوال گذشت تا اين که ما وساله شديم يک روز پدرم پيش ما آمدند چون همسر دوم پدر از زنده بودن ما آگاه شده بود و همين مسئله باعث نگراني او شده بود و به پدر دستور داده شده بود که به بيروت بيايد و مادر را با خود سوار کشتي کنند و من و برادرم را به بهانه تحصيل در بيروت بگذارند از آنجايي که مادر خيلي نگران ما بود پيشنهاد پدر را پذيرفت و همراه پدر راهي شدند ما خيلي نگران بوديم چرا که ماجرا طبيعي پيش نمي رفت ديري نگذشت که فهميديم که همه ي اين ماجراها دسيسه اي بيش نبوده و معزالسلطنه براي نابودي ما به بيروت آمده است. وقتي که ما در تهران بوديم غلامي داشتيم به نام نوروز که او هم همراه پدر بود وقتي که از ماجرا باخبر مي شود نزد مادم مي روند و همه چيز را به مدر مي گويند واز ايشان مي خواهند که هر چه زودتر خود را از اين دسيسه شوم نجات دهد. مادر وقتي که از ماجرا باخبر مي شود دست به کار مي شود و سرش را به لبه تيز و آهني ستون کشتي که از پشت به آن تکيه داده بود به شدت هرچه تمام تر مي کوبد که بر اثر اين ضربه سرشان شکاف عميقي برمي دارد به طوري که زمين کشتي پر از خون مي شود. به معزالسلطنه خبر مي رسانند او هم به محض ديدن صحنه مادر را به بيرون از کشتي مي برند و همان جا رهايش مي کنند به خيال اينکه از خون ريزي شديد جان سالم به درنخواهد برد. اما به خواست خدا مادر زنده مي ماند و با اين فداکاري و تن افليج خود و ايمان راسخ نزد من و برادرم باز مي گردد و معزالسلطنه دست خالي به ايران مي رود.

فاجعه ي بعد مربوط به 14- 15 سالگي من و برادرم مي شود که همسر دوم پدرم باز از سلامتي ما مطلع مي شود و باز پدر را به قصد نابودي ما به بيروت مي فرستد که با دلسوزيهاي حاج علي، باز نجات پيدا کرده و براي آنکه پدر بار ديگر مزاحم ما نشود به جنوب بيروت شبانه اثاث کشي کرديم به طوري که جز حاج علي کسي از ما خبر نداشت. بله زندگي گاهي خيلي سخت و غير قابل تحمل مي شود انگليسي ها در هنگام سختي ها و تصميم براي انجام دادن کاري به بچه هايشان مي گويند: که تا جايي که مي تواني ببيني و مي توني بايستي مقاومت کن. من تقريباً اين کار را از کودکي ام آموختم.

در آن دوران مهم ترين مسئله اين بود که مادري حامي، معتقد، متدين و سخت کوش داشتيم با اينکه سکته کرده بود و افليج بود و بيشتر وقتها در بستر بيماري به سر مي بردند اما هيچ گاه نا اميد نمي شد و لحظه اي از تربيت و آموزش ما غافل نمي شدند و همين باع اميدواري و شادي ما مي شد. کار به جايي رسيده بود که ديگر پولي برايمان نمانده بود و چيزي هم براي خوردن نداشتيم. من و برادرم ليفه خرما را مي کنديم و با شمع مي تابانيديم تا بند کمفش درست کنيم و به مغازه هاي بيروت سري مي زديم تا هر کس که باري يا کالايي دارد برايش جابجا کنيم تا بتوانيم خرج دارو هاي مادرم را درآوريم.

در آن هنگام قند پيدا نمي شد و ما ميوه هاي شيرين (خروب) استفاده مي کرديم و مقدار زيادي جمع آوري مي کرديم و نصف آن را خشک مي کرديم براي زمستان هر چند که اين ميوه وقتي خشک مي شد خيلي جويدنش سخت بود اما ما خوشحال بوديم و چاره اي نداشتيم.

من با تلاش زياد توانستم ديپلم نجات غريق را بگيرم پس تابستانها به 20 بچه هم قد خودم آموزش مي دادم شنا در سواحل مديترانه آن هم در عمق زياد کار بسيار دشواري بود. ديگر روزها همين طور مي گذشت تا زماني که کار داشتيم اوضاع بد نبود اما وقتي بيکار مي شديم شبها من و برادرم داخل کوچه ها راه مي افتاديم و نان خشک جمع مي کرديم آنها را مي شستيم و روي پارچه اي خشک مي کرديم. با اين هيچ گاه به ياد نمي آورم که مادر لب به شکوه و نارضايتي لب بازکنند هيچ وقت غصه بي پولي را نمي خوردند تنها نگراني ايشان از بابت درس ما بود که او را عذابي سخت و دشوار بود. اين بود که مادر تصميم گرفت راز دل را با حاج علي در ميان بگذارد با اين که مي دانستند او درگير مسائل خود است ولي چاره اي نبود. پس از حاج علي خواهش کرد تا مدرسه اي رايگان و يا با هزينه کم براي ما پيدا کند و او هم پذيرف به هر حال هيچ مدرسه اي جز مدرسه روحانيون رايگان نبود و ما مجبور بوديم که براي درس خواندن نزد کشيش هاي فرانسوي بيروت برويم. با نگراني هايي که از جانب مادر با آن حال شان داشتيم پذيرفتيم و فکر کرديم که اين کار باعث خوشحالي بي اندازه مادر مي شود. نگراني من از بابت مادر خيلي بيشتر از اينها بود چون بايد 6 شبانه روز آنجا باشبيم و فقط يک شب اجازه داشتيم که کنار مادر باشيم.

 

مدرسه روحانيون

فکر مادر لحظه اي مرا آرام نمي گذاشت بالاخره تصميم گرفتم که موضوع را با حاج علي در ميان بگذارم و در واقع از او کمک بخواهم. او نيز گفت که من حاضرم به شما کمک کنم من و دخترم از مادرتان مواظبت خوهيم کرد شما به درستان برسيد.

ما را به خوابگاه بردند و لباس همراه با تخت خواب و خلاصه از ظرف غذا تا وسايل بهداشتي به ما دادند، شبهاي آنجا خيلي سخت بود مخصوصاً که هميشه به تختهاي خواب سکري مي کشيدند و صداي قدمهايشان لالايي و حشتناکي بود که ما را به خواب مي برد. از وضع موجود راضي نبوديم ولي تحمل مي کرديم اما کاسه صبرم تمام شد و موضوع را با مادر در ميان گذاشتم و از درس دادن آنها از مسلمان بودن ما ناراضي اند و به نحوي مي خواهند ما نيز چون بچه هايشان مسيحي فرانسوي بشويم. بنابراين به ما خيلي سخت مي گريند و مادر هم از ترس اينکه مبادا به بچه هايش مسيحي فرانسوي بشوند در غياب ما در طول يک سال آنقدر به حاج علي التماس کردند تا بالاخره حاج علي قول داد تاجايي بهتر براي ما پيدا کند. با همه سختي ها و پيشامدها توانسته بود تقاضاي بازرسي کند تا ما بتوانيم اجازه اي گرفته تا شبها پيش مادر نازنينمان بخوابيم. در 19 سالگي ليسانس بيولوژي گرفتم و در همان آزمايشگاه مشغول کار شدم. از بخت بد اين کار هيچ درآمدي نداشت. چون در آن زمان کسي به آزمايشگاله اعتقادي نداشت، من بايد خرج خانوده ام را مي دادم، بيکاري براي من مشکل بود تا اينکه يک روز در يکي از رستورانهاي سنتي بيروت با دکتر فرانسوي آشنا شدم و او به من توصيه کرد که رشته اي بخوانم که بتوانم براي خارجي ها کار کنم و گفت بهتر است در شرکتهاي پيمان کاري کار کنم. اين پيشنهاد بهترين پيشنهاد بود. حدود 22 ساله بودم که از دانشگاه آمريکايي بيروت مدرک مهندسي راه و ساختمان گرفتم و در يک شرکت فرانسوي کار پيدا کردم اين کار هم با سختي هاي بسياري همراه بود. اين شرکت کنترات راهسازي مرز سوريه و لبنان را به عهده داشت و مسيري خطرناک و غير قابل عبور ودر مسيري در ارتفاعي به نام حما ساخته مي شد. ماهي نمي شد که دکه کارگري از ارتفاعات نشود.

کارگرها شبها پايين ارتفاع مي خوابيدند و من تنها آن بالا مي ماندم، شب از صداي شغالها و گرگها خوابم نمي برد و گاهي موشهاي صحرايي و از همه بدتر مالاريا که گريبان گير من شد و مرا مبتلا کرد ديگر از همه چيز و همه کس قطع اميد کرده و خودم را براي مرگ آماده کرده بودم که پزشک فرانسوي با مقداري گنه گنه (کنين) از بيروت رسيد و همان قرصها به خواست خدا مرا از مرگ نجات داد و دوباره کارم در ارتفاع حما شروع کردم. حالا ديگر کاگر ها با من نوعي ارتباط عاطفي پيدا کرده بودند و اين باعث مي شود که کارشان را به نحو احسن انجام دهند تا جايي که يک روز مهندس عالي رتبه فرانسوي با تعجب گفت فکر مي کنم تا به حال مردم با هيچ مهندسي به اين خوبي کار کرده باشند گفتم بله، چون اين کارگرها همه مسلمانند و من هم مسلمان هستم بنابراين حرفهاي همديگر را خوب مي فهميم و همين باعث مي شود که آنها خوب کار کنند. به هر حال به من پيشنهاد کردند که روي معادن کار کنم، پس اجازه گرفتم که کارم را فعلاً به دفتر مرکزي در بيروت انتقال دهند که آنجا بتوانم درس خود را در رشته مهندسي معدن شروع کنم.

در 25 سالگي مهندسي معدن مي خواندم و در معادن کار مي کردم، با مردم راحت شده بودم و آنها هم همين طور دروزي ها فقط به خاطر من است که اجازه دادند معادنشان استخراج بشود و همين مرا نگران مي کرد که اگر فردايي پايم را از ايجا بيرون بگذارم آنها ديگر هيچ کنترلي به معادنشان نخواهند داشت. تصميم گرفتم که با رئيس طايفه (عشيره) دروزي ها ملاقات کنم و موضوع را او در ميان بگذارم از آنجايي که او با وضع من آشنا بود به حرفهاي من خوب گوش داد و همان طور که مي خواستم يکي از پسر هاي باهوش خود را تحت اختيار من گذاشت تا به او زبان فرانسه ياد بدهم. به خاطر اين پيشنهاد سه شبانه روز برايم جشن گرفتند و اسبي ممتاز و درجه يک عربي به من دادند. پسر رئيس دروزيها آن قدر با هوش بود که در کمتر از يک سال زبان فرانسه را بخوبي آموخت. با رياضي و معدن و محاسبات استخراج آشنا شد و همين طور به امور فني. حال ديگر او مي توانست بالاي سر فرانسوي ها باشد و جاي مرا بگيرد. حال ما يکسال است که در فرانسه افپقامت داريم. يک روز به همراه برادرم در پارک نشسته بوديم که من مرد افليجي را ديدم که سال قبل در همين پارک با او آشنا شده بودم اما او ديگر افليج نبود از پسرش موضوع را پرسيم و همين امر باعث شد که با برادرم به فکر مادر بيفتيم وبه همين اميد، هر دو رشته حقوق را رها کرديم و در رشته پزشکي تحصيل کرديم. روزها را پشت سر گذاشتيم و سخت تلاش کرديم تا اينکه من در طول 4 سال و برادرم طي 6 سال درسمان را تمام کرديم و در بيمارستان دانشگاه پاريس مشغول به کار شدم اما حوصله ام سر رفت در حالي که چشمانم هم خيلي ضعيف شده بود تصميم گرفتم که رشته تحصيلي خود را عوض کنم و چيزي انتخاب کنم که مثل پزشکي بودن فرمول نباشد و آدم را کمي اذيت کند.

 

خاطرات دکتر ايرج حسابي فرزند پرفسور محمود حسابي

پدر روي تخت دراز کشيده بودند و مي لرزيدند و مثل کوره در تب مي سوختند. احساس مي کردم تختشان از شدت لرز اندامشان به ديوار مي خورد.

با خود گفتم اين ديگر چه بيماري است که حتماً بايد هر سال سراغ پدر بيايد و ايشان را زجر دهد. بيمارستان سخت بود و تب راحتي را از ايشان سلب کرده بود مادر بودند و من مرتب با حوله اي عرق را از پيشاني شان پاک مي کردم مادر براي معالجه پدر از داروهاي گياهي استفاده مي کردند داروهايي نظير: گل بنفشه، شير خشت و ترجبين و گنه گنه يا به اصطلاح فرنگي ها کنين بود که براي درمان مالاريا هم از آن بهره مي بردند.

هر وقت پدرم بيمار مي شدند يا قلبشان ناراحت بود تب لرز داشتند از خود بي خود مي شدند و اين کلمات را با لحني بسيار آرام و غمگين تکرار مي کردند: آيا لزومي داشت آقاي معزالسلطنه به دو بچه کوچک در يک مملکت غريب آن هم در وسط جنگ جهاني اول گرسنگي بدهند؟

خيلي کنجکاو شده بودم که معني اين جمله يا اين حرفها را بفهمم اما با توجه به حال نمي توانستم از ايشان بپرسم. مادر هم هيچ وقت پرده از اين معما برنمي داشتند زيرا نمي خواستند ماجرايي را تعريف کنند که به گونه اي مربوط به اقوام پدر شود و يکي از نزديکان پدر نزد ما تحقير يا سبک بشود. يادم مي آيد که آن روز پدرم ميان هذيان گفتن بيدار شدند و به من و مادر نگاهي کردند و گفتند: افسوس که سرما خورده ام و نمي توانم آقابيزي را ببوسم- پدرم به جاي اين که مرا به نام خودم ايرج صدا بزند اين اسم را به عنوان اسم خودي . اسمي که در منزل مرا صدا مي کردند و به معناي آقا پسر بود من گذاشته بودند- بعد رو به مادرم کردند و گفتند: با مراقبتهاي مادر خيلي زود خوب مي شوم. در حالي اين حرفها را به ما زد که ما اصلاً انتظار نداشتيم با بيماري و تبي که ايشان را از پاي در آورده بود از ما دلجويي کنند.

اصولاً بايد بگويم پدر مرد بسيار مهربان و بزرگواري بودند تا کمي حالشان بهتر مي شد بلند مي شند و روي تخت مي نشستند و با اين کار سعي مي کردند ناراحتي و غصه را از منزل و اهالي خانوداه دور کنند.

پرفسور به خاطر مطالعه زياد در نوجواني و به خاطر اينکه پولي براي تهيه عينک نداشتند از همان بچگي چشمشان ضعيف شده و نمره عينک شان 5/13 و نزديک بين بود. چشمان پرفسور آستيگمات داراي ناراحتي دو بيني هم بود، به همين دليل وقتي مي خواستند بخوانند فقط از چند سانتي متري مي توانستند چيزي را ببينند يا بخوانند آن هم بدون عينک، وقتي پدر عينکشان را زدند ما را بهتر ديدند و لبخندي پر از مهر و محبت زدند و بعد رو به مادر کردند و گفتند: شما را خيلي خسته کردم. اما با مراقبتهاي شما خوب شدم. پدر با اينکه کاملاً خوب نشده بودند از فعل خوب مي شوم استفاده نمي کردند بلکه مي گفتند خوب شدم.

من با اين که سن کمي داشتم اما احساس مي کردم که تا چه اندازه پدر و مادر به يکديگر احترام مي گذارند. آنها هميشه در حضور ما تمام کارهاي يکديگر را تأييد مي کردند. به خصوص آن چه با همه اعتقاد و ايمانشان انجام مي دادند، ،نها مي دانستند که هر آنچه براي هم انجام مي دهند همراه شوق، عشق و اعتقاد است.

پدر روبه مادر کردند و گفتند: زماني که در سوريه بودم از يکي از سرپرستهاي کارگاه راهسازي جمله اي ياد گرفتم. او هميشه مي گفت:«المعده ام کل داء و الحميه ام کل دواء.» بعد رو به من کردند و گفتند خوب بگو ببينم معني اين جمله چيست؟ با شادي فراواني گفتم: معده مادر همه ناخوشي هاست و تب مادر همه داروهاست پدر لبخندي زيبا و دلنشين روي لب هايش نقش بسته بود تشويقم کردند و از حضور ذهن و توجه من خيلي خوششانن آمده بود.

ديدم حالت پدر بهتر شده است فکر کردم الآن فرصت خوبي است تا موضوعي را از پدرم بپرسم با توجه به اي که مادر هم در اتاق نبودند از ايشان پرسيدم پدرجان وقتي بيمار هستيد و تب داريد جمله اي را در خواب تکرار مي کنيد؛ پدرم باتعجب گفتند: عجب، کدام جمله را تکرار مي کنم؟ من گفتم همان جمله که مي گوييد در کوکي معزالسلطنه به شما گرسنگي داده است ! براي من ايم جمله تبديل به معمايي شده است اگر ممکن است... البته حالا نه ... خجالت کشيدم و جمله ام را تمام کردم.

پدر که از شنيد حرفهاييم جا خورده بودند با چشمهايي لبريز از انده نگاهم کردند در حالي که معلوم بود در مقابل سوال من مردد مانده اند زيرا از طرفي نمي خواستد سوال مرا بي پاسخ بگذارند و از طرفي نمي توانستند به سوال من پاسخ بدهند آهسته به بالش تکيه دادند و گفتند: شما بايد به پدر بزرگتان احترام بگذاريد. براي اينکه مطالعه زندکي پدر برايتان بيشتر مفيد باشد از فرصت استفاده مي کنم و به زندگي خانواده و طرز رفتارهاي تربيتي ايشان مي پردازيم با اين وصف پاسخ سوال من نيز معلوم بشود. با توجه به تمام کارهايي که پدرم در زميه هاي گوناگون علمي، تحقيقاتي، اداري و سياسي داشتند هميشه معتقد بودند که مرد بايد تماس دائمي خود با همسر و فرزندانش حفظ کند هر وقت بچه اي مي گفت پدر و مادرم مرا درک نمي کنند پدرم تقصير را متوجه پدر و مادر مي دانست و مي گفت: حتماً در دوران کودکي اين بچه را به کسي سپرده اند و خود پدر و مادر تربيت بچه را در سنين رشد به عهد نگرفته اند يا بچه را به نحوي از خود دور کرده اند يا پدر و مادر وقت کافي براي ايجاد ارتباط با کودک خود و گفت گو با او را در نظر نگرفته اند براساس چنين اعتقادي بود که پدر بدون استثناء هر سه وعده غذا را در خانه و در کنار ما صرف مي کردند.

ساعات 7 صبح، 5/12 ظهر و 8 شب هميشه سر ميز غذا حاضر مي شدند، در چيدن سفره کمک مي کردند و ما را نيز تشويق مي کردند به امور خانه به مادر کمک کنيم ايشان عقيده داشتند وقتي قشنگ غذا بخوريم يعني آرام و سنجيده و با تامل غذا را صرف کنيم در حقيقت با هر لقمه اي به دو فلسفه عمل کرده ايم: يک بار از خداوند سپاس گذاري کرده ايم و شکر نعمت ها و برکت هاي او را به جاي آورده ايم از طرف ديگر اعتقاد داشتند با طرز زيباي غذا خوردن از خانم خانه نيز تشکر کرده ايم.محمود حسابي در سال 1281 شمسي در تهران به دنيا آمد وي 4 ساله بود که پدرش معزالسلطنه سفير ايران در لبنان شد و به بيروت رفتند. يک سال بعد پدرش به ايران باز گشت و ازدواج کرد و دستور داد که همسرش گوهرشاد و بچه هايش را از سفارت بيرون کنند. بعد از آن محمود، محمد و مادرشان با فقر زندگي کردند.

محمود از مادرش ني زدن را ياد گرفت و به کمک او قرآن و ديوان حافظ را حفظ کرد و گلستان و بوستان ، شاهنامه، مثنوي مولوي و امثالهم را نيز آموخت.

محمود تحصيلات ابتدايي خود را در سن هفت سالگي در مدرسه فرانسوي هاي بيروت آغاز کرد. شروع دوره دبيرستان او همزمان با آغاز جنگ جهاني اول بود و به دليل تعطيل شدن مدرسه فرانسوي زبان بيروت به مدت 2 سال در منزل به تحصيل پرداخت. پس از آن براي ادامه تحصيل وارد کالج آمريکايي بيروت شد.

در سن 17 سالگي ليسانس ادبيات عرب ، در 19 سالگي ليسانس بيولوژي و بعد از آن مدرک مهندسي راه و ساختمان گرفت تا از اين راه به اقتصاد خانواده کمک کند. همزمان با شغل نقشه کشي در رشته هاي پزشکي ، رياضيات و ستاره شناسي از دانشگاه آمريکايي بيروت فارغ التحصيل شد.

شرکت راهسازي کارفرمايش او را براي ادامه تحصيل به فرانسه فرستاد و او از دانشکده ي برق پاريس مدرک گرفت. همزمان با تحصيل در رشته ي معدن در مدرسه ي عالي معدن پاريس در راه آهن برقي فرانسه مشغول به کار شد و سرانجام به رشته ي فيزيک دانشگاه سوربن فرانسه رفت. در 25 سالگي دانشنامه دکتراي فيزيک خود را به خاطر رساله ي حساسيت سلولهاي فتوالکتريک با درجه ي ممتاز گرفت. پس از مدتي او در کرسي اينشتين شروع به تدريس کرد، او ناگهان متوجه شد که دست در  سفره ي آمريکايي ها دارد ناگهان غيرت ملي اش بيدار شد و به ايران بازگشت و در ايران 6 ماه بيکار بود تا به کمک يکي از اقوام در وزارت راه استخدام شد. او در مباحثات همواره به آيات قران و روايات به عنوان شواهد و دلايل محکم استناد کرد.

استاد اعتقاد داشت که طبيعت تحت آهنگ موزون و عرفاني خود در حال نيايش است و همچنين « تئوري بي نهايت بودن ذرات» را با وحت وجود مرتبط مي دانست.. وي مي گفت:« شايد بيست شاگرد ممتاز درس بخوانند و فارغ التحصيل شوند ولي کسي که ديد و نظر جديدي دارد، باتقوا نيز داشته باشد، چنين افرادي نسبت ديگران برتري دارند.»

ايشان حتي به هنگام انتخاب همسر، ( با وجود پيشنهاد هاي بسيار از سوي خانواده هاي سرشناس و به اصطلاح متجدد آن روز دختري از خانواده روحاني حائري  را برگزيدند. وي فرزندان خود را از کودکي ملزم به فراگيري و انجام فرايض ديني مي نمود و نيز آنان را به تلاوت آيات با لهجه ي صحيح عربي و درک کامل معاني تشويق مي کردند.

در زمان اداره اولين بيمارستان خصوصي در ايران ( بيمارستان گوهر شاد سال 1312ش) لا وجود جو حاکم ، کارکنان خانم ملزم به رعايت کامل حجاب بودند و اين نشاني پايبندي استاد به مباني و اصول اعتقادي بود.

کتابخانه شخصي پرفسور حسابي شامل 27400 جلد کتاب در زمينه هاي گوناگون ادبي، پزشکي، رياضي، زيست شناسي، ستاره شناسي، فلسفي، فيزيکي، مذهبي و مهندسي الکترونيک، برق ، راه و ساختمان، شيمي، مکانيک است. همچنين چندين دايره المعارف مانند لاروس، بريتانيکا، بورداس، آمريکانا و کتبي در مورد مجسمه ها، نقاشي ها و موزه هاي معروف جهان نيز در آن يافت مي شود. پرفسور حسابي مشترک روز نامه ها و مجلات معتبري چون نيوزويک، اشپيگل، لوپوان، ساينتيفيک امريکن، فيزيکسن ورد، مجله مرکز علمي سزن سويسف نشريه اکادمي علوم امريکا و نشريه آکادمي علوم نيويورک و... بود. استاد به موسيقي اصيل علاقهي بسيار داشت و مي گفت:« موسيقي ايراني يک طرز فکر است، يک فلسفه است و بيان يک آرزوست.» وي به کمک شاگردان خود در دانشکده علوم، مانند دکتر برکشلي به تعيين نت ها و اندازه گيري دقيق فواصل گام موسيقي ايراني پرداخت و به ياري دکتر ناجي با تغيير شکل کاسه تار اين ساز قديمي ايران ايران را اصلاح کرد تا با نت هاي مختلف زير و بم خنيد داشته باشد. استا موسيقي کلاسيک غرب را به خوبي مي شناخت ودر نواختن ويولن و پيانو مهارت داشت تا آنجا که برنده جايزه اول مدرسه موسيقي (کنسرواتور) پاريس، در سال 1306 شمسي (1927 م) شد. در ميان موسيقي دانان غربي، بيش از همه به باخ علاقه داشت . معتقد بود:« آن قدر موسيقي باخ قشنگ است که آدم فکر مي کند با خدا حرف مي زد.» ايشان موسيقي بتهوون، شوبرت، شوپن، موتسارت و ويوالدي را تحسين مي کردند.

ورزش کوهپيمايي و راهپيمايي از ورزش هاي مورد علاقه استاد بود. وي در دوره نوجواني در رشته شنا ، ديپلم نجات غريق دريافت کرد. از ديگر ورزشهاي مورد علاقه استاد مي توان از فوتبال، دوچرخه سواري، دو استقامت، دشت نوردي و جز آنها نام برد.

زبانهايي که استاد به انها اشراف داشتند چهار زبان زنده دنيا يعني فرانسوي، انگليسيف آلماني و عربي تسلط داشت و در مطالعات و مکالمات  اين زبانها را به کار مي برد. همچنين به زبانهاي سانسکريت، لاتين، يوناني، پهلوي، اوستايي، ترکي، ايتاليايي اشراف داشت و آن را در تحقيقات علمي خود به ويژه در امر واژه گزيني زبان فارسي به کار مي برد. استاد به آثار، نويسندگان و شعرايي چون حافظ، سعدي، فردوسي، مولوي، نظامي، بابا طاهر و نز آندره ژيد، شکسپير، شلي، فالکنر، آناتول، فرانس، ولتر، هکسلي، هميگنوي، راسل، بودلر، راسين، رامبوف ورلن و... علاقه داشتند. بزرگاني که استاد با آنها در تماس بودند. پرفسور اينشتين، برگمان، بلاکت، ديراک، شرودينگر، بور، تلر، بورن، فرمي، فون، نويمن، گودالف ويتسکر، برتران راسل، آندره ژيد ،... استاد مطهري، علامه محمد تقي جعفري، استاد ابوالقاسم حالت، استاد شيخ الملک (اورنگ)،... وي نزديک به پنجاه سال در جلسات روز هاي جمعه پذيرايي علما، فقها، شعرا، ادبا، اساتيددانشگاه و حتي مردم عادي بود و هر پانزده روز يک بار، در روزهاي دوشنبه با فارغ التحصيلان دانشگاه تهران ديدار مي کرد.

استاد فردي خوش رو، فروتن و باوقار بود کم سخن مي گفت و بسيار مي امديشيد. قاعت و صرفه جويي ز خصوصيات اخلاقي وي بود و هر چه در اختيارش قرار مي گرفت، آن را نعمت الهي مي دانست. هيچ گاه از تحصيل علم غافل نشد و در طول سي و هشت سال پاياني عمر، شبي يک ساعت به فراگيري زبان آلماني مي پرداخت. مطالعه و تحقيق بر روي مطالب گوناگون، محاسبات تئوري بي نهايت بودن ذرات، گوش دادن به اخبار داخلي و راديو هاي خارجي، باغباني، آهنگري، نجاري و نوآوري هاي علمي و صنعتي (در کارگاه کوچک خانه) از سرگرمي هاي او بود. به همسر و فرزندان خود عشق مي ورزيد و به آنها احترام مي گذاشت. با وجود مشغله بسيار، همواره مي کوشيد از هر فرصتي براي تبادل نظر و هم نشيني با آنها استفاده کند. هر شب دو ساعت را به آموزش مطالب گوناگون و پاسخ گويي به پرسشهاي فرزندان شان و همچنين ساعتي را به آموزش فرزندان همسايگان اختصاص مي داد.

او مجلس را وادار به تصويب طرح تاسيس دانشگاه تهران کرد ( سال 1313 ) در دولت، مصدق وزير فرهنگ بود و همان وقت اولين مدرسه ي عشايري ايران را تاسيس کرد. بعد از انقلاب خانه اش را در بانک گرو گذاشت تا در خانه آزمايشگاهي تاسيس کند. در حال حاضر در خانه ي او ( بنياد پرفسور حسابي ) بيش از 100 محقق مشغول به کارند.

 

در ديار غربت:

بعد از اينکه ما در بيروت بي پناه شديم زنگي سختي را پشت سرگذاشتيم بايد کجا مي رفتيم آن هم در کشور قريب که هيچ کس را نمي شناختيم. تمام اثاثيه ما را پشت ديوار سفارت ريخته بودند و من و برادرم و مادرم کنار اثاثيه نشسته بوديم و بايد واقعيت را قبول مي کرديم. از ته دل به خدا پناه آورديم و چيزي از درون به ماغ مي گفت که خدا به فريادمان خواهد رسيد. همان که گفته شد قنسولگري ايرا در بيروت مستخدمي داشت به اسم حاج علي مه همشهري ما بود، وقتي ما را با آن حال و روز ديد علي رغم خطراتي که براي ايشان داشت ما را به خانه خودش برد وبا احترام بسيار زيادي از ما استقبال کردند و ما ساکن اتاق سرايدار قنسولگري بوديم و بايد حرف ها و نگاه هاي اعضاي سفارت خانه و خانواده آنها را خرد کننده بود گوش مي داديم خو ب چاره اي نبود چه مي شود کرد؟ با اين حال سختي هاي بسيار زيادي را متحمل شديم و در حالي که با کمک حاج علي زندگي را مي چرخانديم گاهي هم مادر از جواهرات خود استفاده مي کرد.

اما يک روز که ما مشغول بازي بوديم ناگهان صداي جيغ مادر بلند شد و همگي ما را به داخل اتاق کشانيد با جسم بي جان مادر رو به رو شديم مادر را به کمک حاج علي و دخترش به پزشک محلي برديم و دکتر بعد از معالجه گفتند که او سکته کرده و از گردن به پايين فلج است دنيايي از غم سراسر وجودم را فراگرفت و با خود گفتم مادر به خاطر من و برادرم سکته کرد، وقتي ديد که ديگر هزينه اي برايمان نمانده است.

 

خاطرات کودکي دکتر محمود حسابي

بايد از زماني شروع کنم که پنج ساله بودم و خانه ما در ميدان شاهپور تهران بود. آخر بازارچه قوام الدوله کوچه پاييني کليساي ارمنه قرار داشت. خاطرات بسياري از خانه محل تولدمدارم هنوز هم وقتي که پايم روي سنگ ريزهاي کنار باغچه اي قرار مي گيرد به ياد ان خانه مي افتم. من و براي پدر و مادرم خيلي عزيز بوديم و آنها آرزوهاي زيادي براي ما داشتند يادم مي آيد که غلام سياه خانه مان يعني نوروز پناهگاهي جز مادرم نداشت.

به ياد مي آورم که چهار سال داشتم و روي پله ها رو به روي حوض با خانم نشسته بوديم خانم بريم تعريف مي کرد که چند ماهي نمي گذشت که مرا به دنيا آورده بود مرا در بغل گرفته بودند و برادرم در بغل و دامان حاجيه طوبا خانم مادر بزرگم بود.

مرحوم آقاي نظرالسلطان عسگري که نوه دايي مادرمان مي شدند و از افراد سرشناس فاميل بودند و ضمنا مقام والايي در دادگستري داشتند به خانه ما آمده بودند تا ما را ببيند اول برادرم محمد را بغل گرفت و درباره آينده او گفت: من حدس مي زنم محمد وقتي بزرگ شود درس بخواند و طبيب بشود فکر و طبعش هم طوري است که ثروت زيادي گرد مي آورد، بعد نصرالسلطان مرا در آغوش مي گيرد و مدت طولاني اي در چشمانم نگاه مي کند و بعد مي گويد اين پسر عجيب است عجيب.

محمود آدم فوق  العاه اي خواهد شد، او جامع العلوم خواهد شد او دانشمند مي شود و افراد بسياري از او سود خواهند برد نام او جاودان خواهد شد اما با اين حال مال منال چنداني نخواهد آورد.

پدرمي گفتند: وقتي طي سالهاي بعد از سوي مادرم اين حرفها را مي شنيدم فکر مي کردم براي دلخوشي ما و جبران ناراحتي هاي من اين حرفها را مي گويند، اگر اين حدس من درباره حرفهاي مادرم درست نباشد بايد بگويم: دست کم آقاي نصرالسلطان هرگز سختي ها و ناراحتي هايي را که من بايد در سالهاي بعد با آن دست پنجه نرم کنم نمي دانست.

از لحن بيان پدرم معلوم بود که خيلي راضي نيستند درباره دوران کودکي شان حرف بزنند و بازهم مشخص بود که برخي از قسمت ها را که مربوط به دوران کودکي شان مي شد برايم بيان نمي کنند اما ظاهرا به خاطر خواهش و درخواست من پذيرفته بودند.

پدر ادامه داد: بگذار قصه کودکي ام را از زماني شروع کنم که به بغداد رفتيم. جد شما يعني پدر بزرگ من آقاي معزالسلطان اسم کوچکشان علي بود و ملقب به حاج يمين الملک از افراد سرشناس و برجسته هيئت وزيران بود. يک روز به خانه ما آمد از اين تعجب کرديم که چرا صبح به اين زودي نزد ما آمده است پدرم يعني آقاي عباس حسابي ملقب به معزالسلطنه از انجايي که ايشان را نزد خود فرا نخوانده بود حدس زد که بايد مسئله مهمي در ميان باشد. پدر بزرگ به پدرم گفت: که بايد به عنوان قنسول يا به اصطلاح به عنوان نماينده دولت به شامات بروي. شامات آن موقع شامل سوريه و لبنان فعلي مي شد و همه تحت سلطه تر هاي عثماني بود و مرکز اين سرزمين ها آن موقع بيروت محسوب مي شد. من و برادرم هرگز نمي دانستيم که اين سفر بيش از يک سال به طول مي انجامد. آن زمان وسيله سفر در شبکه ، کجاوه، اسب و قاطر بود.

بعد از چند روز سفرمان آغاز شد از تهران به شاه عبدالعظيم و از آنجا به قم و کرمانشاه سفر کرديم و از کرمانشاه به طرف کربلا و نجف و بغداد و دمشق حرکت کرديم و از آنجا عازم بيروت شديم. سه ماه در بغداد و کربلا مانديم و نجف و بغداد و دمشق حرکت کرديم و از آنجا عازم بيروت شديم. سه ماه در بغداد و کربلا مانديم بعد از اين مدت به طرف دمشق حرکت کرديم و چهار ماه هم در آنجا مانديم بعد از اين که پدرم گزارش هايي براي دولت نوشت به سمت بيروت حرکت کرديم..

بيروت شهري زيبا و خاطره انگيز بود خانه سفير در بيروت، خانه بزرگ و مجللي بود و شادي هاي کودکانه در سال نخست اقامت مان در بيروت برايمان بسيار بود.

مادرم زني قنع و فداکار بودند و اصلا تمايلات مادي و ثروت اندوزي نداشتند اما برعکس پدرم، پدر مدام در حال حساب و کتاب بود اين املاک اش در ايران چه وضعي دارد؟ يا اين که از دولت چه سمتي بگيرد که بهتر باشد؟ مدام براي کسب پست هاي بالاتر با تهران مکاتبه مي حکرد و همين کارها باعث مي شود مادرم ناراحت بشوند اما مادر زني نبود که به روي خودشان بياورند. بعد از مدتي پدر تصميم خودش را گرفت تا براي به دست آوردن خواسته هاي مادي و کسب قدرت به ايران بازگردد و من و برادرم را به يک مدرسه شبانه روزي در بيروت بسپارد زيرا بيروت به اروپا نزديکتر بود و مدارسش به مراتب بهتر و پيشرفته تر از تهران بود. همچنين براي نگهداري از ما دايه هايي را در نظر گرفته بود و مي خواست با مادر به ايران بازگردد وقتي ما هم از تصميم برخوردار شديم چيزي نمانده بود که از غصه دق مرگ بشويم مگر مي شود که ما غريب و تنها به دور از پدر و مادر آن هم در شهري به آن بزرگي تنها تنها باشيم باور کردنش مشکل بود آيا فقط به بهانه تحصيل من و برادرم پدر مي توانست ما را بي خانواده و بي تکيه گاه رها کند؟ اما خداون مادري مهربان و باگذشت به ما عطا کرده بود، مادر تصميم گرفتند که پيش ما بماند و همراه پدر نرون و گفتند من مي خواهم خودم فرزندانم را بزرگ کنم نه دايه ها. پدر براي کسب لذايذ دنيا تصميم خود را گرفته بود او يک باره و در کمال خونسردي ما و مادرم را در بيروت گذاشت و راهي تهران شد. از آن پس پدرم هزينه زندگي ما را هر چند ماه يک بار مرتب به سفارت بيروت مي فرستاد و ما از اين بابت مشکلي نداشتيم.

حدود يکسال از سفر پدرم به شهر تفرش مي گذشت يک روز عصر پيشکار پدرم که اوامر او را اجرا مي کرد و مردي خشن و بسيار سرد بود و خيلي با پدرم هم خلق و خو بود به منزل ما آمد و در خانه را زد، وقتي در را باز کردم گفت: با خانم جناب قنسول مي خواهم صحبت کنم من به مادر خبر دادم و مادرم بعد از تعويض لباس به داخل سرسراي جلوي عمارت آمدند و به من اشاره کردند که پيشکار را راهنمايي کنم. مادر کنار ميز بلند داخل سرسرا ايستادند تا پيشکار هم مجبور شود بايستد، مادر نکات دقيق و ظريفي را رعايت مي کردند، من در صورت پيشکار يک نوع شيطنت کينه و خشونت مي ديدم و در صورت مادرم نوعي نگراني را احساس مي کردم البته رفتار با صلاحت و جدي و مطمئن مادرم باعث شده بود پيشکار جرات بيان خواسته اش را از دست بدهد پيشکار من و من مي کرد تا مادر به او گفتند: حرفتان را بزنيد چرا اين دست و آن دست مي کنيد؟ اي کاش لال مي شد و هيچ وقت پيغام پدر را به ما نمي رساند ولي اين طور نبود و او لب به سخن گشود و گفت که پدر ديگر هزينه اي براي گذراندن زندگي به ما پرداخت نمي کنند و خواسته بود که هر چه زود تر ما آنجا را ترک کنيم مادر که حسابي جا خورده بودند با حيرت و تعجب پرسيدند حتما جاي ديگري را براي ما در نظر گرفته اند چرا درست سخن نمي گوييد، پيشکار با لحني بي اعتنا و خونسر ادامه داد که آقا دستور داده ان ظرف يک هفته بايد خانه را تخليه کنيد در عين ناباوري مدر از پيشکار درخواست نامه اي که از سوي پدر آورده بودند را کردند و نامه را خواندند و حقيقت داشت، مادر را وحشتي عميق در آغوش گرفت.

آقاي معزالسلطنه به تهذان مي آيد تا ثروتي بيشتر گرد آورد و از آنجايي که خانواده خود را در بيروت رها کرده با خانمي به نام همدم الدوله از خانوده سلطنتي قاجار بود آشنا مي شود و با او ازدواج مي کند با اين کار معزالسلطنه شاه مي شود و موقعيت بسيار مناسبي براي شرکت در مهماني هاي دربار است.

معز السلطنه بعد از چند ماهي از خانم جديد خود مي خواهد که با شاه صحبت کند تا مقام بالا تري را تصاحب کند. متاسفانه شرط خانم همدم الدوله رها کردن زن و فرزندان و قطع خرجي و اخراج آنها از سفارت بود تا همسر اول و فرزندانش را از بين ببرد. از آنجايي که معزالسلطنه حاضر بود براي کسب موقعيت و مقام بلا دست به هر کاري بزند بنابراين شرط زن دوم خود را پذيرفت و دست به کار شد. حال اينکه آقاي حاج يمين الملک که آن روز ها وزير دارايي بود مي توانست به ما کمک کند اما هر چه نامه نوشتيم به دستور خانم همدم الدوله نامه ها به دست پدر بزرگ نمي رسيد حتي پدر بزرگ مستمري کهچداگانه براي ما در نظر گرفته بودند اما پدرم مستمري را هر ماهه دريافت مي کرد. واقعاً عجيب است؟ به قول پدرم اگر انسان بخواهد کسي را اذيت کند هيچ موجود ديگري به پايش نمي رسد.

 

دسيسه پدر براي نابودي خانواده

روزگار به همين منوال گذشت تا اين که ما وساله شديم يک روز پدرم پيش ما آمدند چون همسر دوم پدر از زنده بودن ما آگاه شده بود و همين مسئله باعث نگراني او شده بود و به پدر دستور داده شده بود که به بيروت بيايد و مادر را با خود سوار کشتي کنند و من و برادرم را به بهانه تحصيل در بيروت بگذارند از آنجايي که مادر خيلي نگران ما بود پيشنهاد پدر را پذيرفت و همراه پدر راهي شدند ما خيلي نگران بوديم چرا که ماجرا طبيعي پيش نمي رفت ديري نگذشت که فهميديم که همه ي اين ماجراها دسيسه اي بيش نبوده و معزالسلطنه براي نابودي ما به بيروت آمده است. وقتي که ما در تهران بوديم غلامي داشتيم به نام نوروز که او هم همراه پدر بود وقتي که از ماجرا باخبر مي شود نزد مادم مي روند و همه چيز را به مدر مي گويند واز ايشان مي خواهند که هر چه زودتر خود را از اين دسيسه شوم نجات دهد. مادر وقتي که از ماجرا باخبر مي شود دست به کار مي شود و سرش را به لبه تيز و آهني ستون کشتي که از پشت به آن تکيه داده بود به شدت هرچه تمام تر مي کوبد که بر اثر اين ضربه سرشان شکاف عميقي برمي دارد به طوري که زمين کشتي پر از خون مي شود. به معزالسلطنه خبر مي رسانند او هم به محض ديدن صحنه مادر را به بيرون از کشتي مي برند و همان جا رهايش مي کنند به خيال اينکه از خون ريزي شديد جان سالم به درنخواهد برد. اما به خواست خدا مادر زنده مي ماند و با اين فداکاري و تن افليج خود و ايمان راسخ نزد من و برادرم باز مي گردد و معزالسلطنه دست خالي به ايران مي رود.

فاجعه ي بعد مربوط به 14- 15 سالگي من و برادرم مي شود که همسر دوم پدرم باز از سلامتي ما مطلع مي شود و باز پدر را به قصد نابودي ما به بيروت مي فرستد که با دلسوزيهاي حاج علي، باز نجات پيدا کرده و براي آنکه پدر بار ديگر مزاحم ما نشود به جنوب بيروت شبانه اثاث کشي کرديم به طوري که جز حاج علي کسي از ما خبر نداشت. بله زندگي گاهي خيلي سخت و غير قابل تحمل مي شود انگليسي ها در هنگام سختي ها و تصميم براي انجام دادن کاري به بچه هايشان مي گويند: که تا جايي که مي تواني ببيني و مي توني بايستي مقاومت کن. من تقريباً اين کار را از کودکي ام آموختم.

در آن دوران مهم ترين مسئله اين بود که مادري حامي، معتقد، متدين و سخت کوش داشتيم با اينکه سکته کرده بود و افليج بود و بيشتر وقتها در بستر بيماري به سر مي بردند اما هيچ گاه نا اميد نمي شد و لحظه اي از تربيت و آموزش ما غافل نمي شدند و همين باع اميدواري و شادي ما مي شد. کار به جايي رسيده بود که ديگر پولي برايمان نمانده بود و چيزي هم براي خوردن نداشتيم. من و برادرم ليفه خرما را مي کنديم و با شمع مي تابانيديم تا بند کمفش درست کنيم و به مغازه هاي بيروت سري مي زديم تا هر کس که باري يا کالايي دارد برايش جابجا کنيم تا بتوانيم خرج دارو هاي مادرم را درآوريم.

در آن هنگام قند پيدا نمي شد و ما ميوه هاي شيرين (خروب) استفاده مي کرديم و مقدار زيادي جمع آوري مي کرديم و نصف آن را خشک مي کرديم براي زمستان هر چند که اين ميوه وقتي خشک مي شد خيلي جويدنش سخت بود اما ما خوشحال بوديم و چاره اي نداشتيم.

من با تلاش زياد توانستم ديپلم نجات غريق را بگيرم پس تابستانها به 20 بچه هم قد خودم آموزش مي دادم شنا در سواحل مديترانه آن هم در عمق زياد کار بسيار دشواري بود. ديگر روزها همين طور مي گذشت تا زماني که کار داشتيم اوضاع بد نبود اما وقتي بيکار مي شديم شبها من و برادرم داخل کوچه ها راه مي افتاديم و نان خشک جمع مي کرديم آنها را مي شستيم و روي پارچه اي خشک مي کرديم. با اين هيچ گاه به ياد نمي آورم که مادر لب به شکوه و نارضايتي لب بازکنند هيچ وقت غصه بي پولي را نمي خوردند تنها نگراني ايشان از بابت درس ما بود که او را عذابي سخت و دشوار بود. اين بود که مادر تصميم گرفت راز دل را با حاج علي در ميان بگذارد با اين که مي دانستند او درگير مسائل خود است ولي چاره اي نبود. پس از حاج علي خواهش کرد تا مدرسه اي رايگان و يا با هزينه کم براي ما پيدا کند و او هم پذيرف به هر حال هيچ مدرسه اي جز مدرسه روحانيون رايگان نبود و ما مجبور بوديم که براي درس خواندن نزد کشيش هاي فرانسوي بيروت برويم. با نگراني هايي که از جانب مادر با آن حال شان داشتيم پذيرفتيم و فکر کرديم که اين کار باعث خوشحالي بي اندازه مادر مي شود. نگراني من از بابت مادر خيلي بيشتر از اينها بود چون بايد 6 شبانه روز آنجا باشبيم و فقط يک شب اجازه داشتيم که کنار مادر باشيم.

 

مدرسه روحانيون

فکر مادر لحظه اي مرا آرام نمي گذاشت بالاخره تصميم گرفتم که موضوع را با حاج علي در ميان بگذارم و در واقع از او کمک بخواهم. او نيز گفت که من حاضرم به شما کمک کنم من و دخترم از مادرتان مواظبت خوهيم کرد شما به درستان برسيد.

ما را به خوابگاه بردند و لباس همراه با تخت خواب و خلاصه از ظرف غذا تا وسايل بهداشتي به ما دادند، شبهاي آنجا خيلي سخت بود مخصوصاً که هميشه به تختهاي خواب سکري مي کشيدند و صداي قدمهايشان لالايي و حشتناکي بود که ما را به خواب مي برد. از وضع موجود راضي نبوديم ولي تحمل مي کرديم اما کاسه صبرم تمام شد و موضوع را با مادر در ميان گذاشتم و از درس دادن آنها از مسلمان بودن ما ناراضي اند و به نحوي مي خواهند ما نيز چون بچه هايشان مسيحي فرانسوي بشويم. بنابراين به ما خيلي سخت مي گريند و مادر هم از ترس اينکه مبادا به بچه هايش مسيحي فرانسوي بشوند در غياب ما در طول يک سال آنقدر به حاج علي التماس کردند تا بالاخره حاج علي قول داد تاجايي بهتر براي ما پيدا کند. با همه سختي ها و پيشامدها توانسته بود تقاضاي بازرسي کند تا ما بتوانيم اجازه اي گرفته تا شبها پيش مادر نازنينمان بخوابيم. در 19 سالگي ليسانس بيولوژي گرفتم و در همان آزمايشگاه مشغول کار شدم. از بخت بد اين کار هيچ درآمدي نداشت. چون در آن زمان کسي به آزمايشگاله اعتقادي نداشت، من بايد خرج خانوده ام را مي دادم، بيکاري براي من مشکل بود تا اينکه يک روز در يکي از رستورانهاي سنتي بيروت با دکتر فرانسوي آشنا شدم و او به من توصيه کرد که رشته اي بخوانم که بتوانم براي خارجي ها کار کنم و گفت بهتر است در شرکتهاي پيمان کاري کار کنم. اين پيشنهاد بهترين پيشنهاد بود. حدود 22 ساله بودم که از دانشگاه آمريکايي بيروت مدرک مهندسي راه و ساختمان گرفتم و در يک شرکت فرانسوي کار پيدا کردم اين کار هم با سختي هاي بسياري همراه بود. اين شرکت کنترات راهسازي مرز سوريه و لبنان را به عهده داشت و مسيري خطرناک و غير قابل عبور ودر مسيري در ارتفاعي به نام حما ساخته مي شد. ماهي نمي شد که دکه کارگري از ارتفاعات نشود.

کارگرها شبها پايين ارتفاع مي خوابيدند و من تنها آن بالا مي ماندم، شب از صداي شغالها و گرگها خوابم نمي برد و گاهي موشهاي صحرايي و از همه بدتر مالاريا که گريبان گير من شد و مرا مبتلا کرد ديگر از همه چيز و همه کس قطع اميد کرده و خودم را براي مرگ آماده کرده بودم که پزشک فرانسوي با مقداري گنه گنه (کنين) از بيروت رسيد و همان قرصها به خواست خدا مرا از مرگ نجات داد و دوباره کارم در ارتفاع حما شروع کردم. حالا ديگر کاگر ها با من نوعي ارتباط عاطفي پيدا کرده بودند و اين باعث مي شود که کارشان را به نحو احسن انجام دهند تا جايي که يک روز مهندس عالي رتبه فرانسوي با تعجب گفت فکر مي کنم تا به حال مردم با هيچ مهندسي به اين خوبي کار کرده باشند گفتم بله، چون اين کارگرها همه مسلمانند و من هم مسلمان هستم بنابراين حرفهاي همديگر را خوب مي فهميم و همين باعث مي شود که آنها خوب کار کنند. به هر حال به من پيشنهاد کردند که روي معادن کار کنم، پس اجازه گرفتم که کارم را فعلاً به دفتر مرکزي در بيروت انتقال دهند که آنجا بتوانم درس خود را در رشته مهندسي معدن شروع کنم.

در 25 سالگي مهندسي معدن مي خواندم و در معادن کار مي کردم، با مردم راحت شده بودم و آنها هم همين طور دروزي ها فقط به خاطر من است که اجازه دادند معادنشان استخراج بشود و همين مرا نگران مي کرد که اگر فردايي پايم را از ايجا بيرون بگذارم آنها ديگر هيچ کنترلي به معادنشان نخواهند داشت. تصميم گرفتم که با رئيس طايفه (عشيره) دروزي ها ملاقات کنم و موضوع را او در ميان بگذارم از آنجايي که او با وضع من آشنا بود به حرفهاي من خوب گوش داد و همان طور که مي خواستم يکي از پسر هاي باهوش خود را تحت اختيار من گذاشت تا به او زبان فرانسه ياد بدهم. به خاطر اين پيشنهاد سه شبانه روز برايم جشن گرفتند و اسبي ممتاز و درجه يک عربي به من دادند. پسر رئيس دروزيها آن قدر با هوش بود که در کمتر از يک سال زبان فرانسه را بخوبي آموخت. با رياضي و معدن و محاسبات استخراج آشنا شد و همين طور به امور فني. حال ديگر او مي توانست بالاي سر فرانسوي ها باشد و جاي مرا بگيرد. حال ما يکسال است که در فرانسه افپقامت داريم. يک روز به همراه برادرم در پارک نشسته بوديم که من مرد افليجي را ديدم که سال قبل در همين پارک با او آشنا شده بودم اما او ديگر افليج نبود از پسرش موضوع را پرسيم و همين امر باعث شد که با برادرم به فکر مادر بيفتيم وبه همين اميد، هر دو رشته حقوق را رها کرديم و در رشته پزشکي تحصيل کرديم. روزها را پشت سر گذاشتيم و سخت تلاش کرديم تا اينکه من در طول 4 سال و برادرم طي 6 سال درسمان را تمام کرديم و در بيمارستان دانشگاه پاريس مشغول به کار شدم اما حوصله ام سر رفت در حالي که چشمانم هم خيلي ضعيف شده بود تصميم گرفتم که رشته تحصيلي خود را عوض کنم و چيزي انتخاب کنم که مثل پزشکي بودن فرمول نباشد و آدم را کمي اذيت کند.

 

خاطرات دکتر ايرج حسابي فرزند پرفسور محمود حسابي

پدر روي تخت دراز کشيده بودند و مي لرزيدند و مثل کوره در تب مي سوختند. احساس مي کردم تختشان از شدت لرز اندامشان به ديوار مي خورد.

با خود گفتم اين ديگر چه بيماري است که حتماً بايد هر سال سراغ پدر بيايد و ايشان را زجر دهد. بيمارستان سخت بود و تب راحتي را از ايشان سلب کرده بود مادر بودند و من مرتب با حوله اي عرق را از پيشاني شان پاک مي کردم مادر براي معالجه پدر از داروهاي گياهي استفاده مي کردند داروهايي نظير: گل بنفشه، شير خشت و ترجبين و گنه گنه يا به اصطلاح فرنگي ها کنين بود که براي درمان مالاريا هم از آن بهره مي بردند.

هر وقت پدرم بيمار مي شدند يا قلبشان ناراحت بود تب لرز داشتند از خود بي خود مي شدند و اين کلمات را با لحني بسيار آرام و غمگين تکرار مي کردند: آيا لزومي داشت آقاي معزالسلطنه به دو بچه کوچک در يک مملکت غريب آن هم در وسط جنگ جهاني اول گرسنگي بدهند؟

خيلي کنجکاو شده بودم که معني اين جمله يا اين حرفها را بفهمم اما با توجه به حال نمي توانستم از ايشان بپرسم. مادر هم هيچ وقت پرده از اين معما برنمي داشتند زيرا نمي خواستند ماجرايي را تعريف کنند که به گونه اي مربوط به اقوام پدر شود و يکي از نزديکان پدر نزد ما تحقير يا سبک بشود. يادم مي آيد که آن روز پدرم ميان هذيان گفتن بيدار شدند و به من و مادر نگاهي کردند و گفتند: افسوس که سرما خورده ام و نمي توانم آقابيزي را ببوسم- پدرم به جاي اين که مرا به نام خودم ايرج صدا بزند اين اسم را به عنوان اسم خودي . اسمي که در منزل مرا صدا مي کردند و به معناي آقا پسر بود من گذاشته بودند- بعد رو به مادرم کردند و گفتند: با مراقبتهاي مادر خيلي زود خوب مي شوم. در حالي اين حرفها را به ما زد که ما اصلاً انتظار نداشتيم با بيماري و تبي که ايشان را از پاي در آورده بود از ما دلجويي کنند.

اصولاً بايد بگويم پدر مرد بسيار مهربان و بزرگواري بودند تا کمي حالشان بهتر مي شد بلند مي شند و روي تخت مي نشستند و با اين کار سعي مي کردند ناراحتي و غصه را از منزل و اهالي خانوداه دور کنند.

پرفسور به خاطر مطالعه زياد در نوجواني و به خاطر اينکه پولي براي تهيه عينک نداشتند از همان بچگي چشمشان ضعيف شده و نمره عينک شان 5/13 و نزديک بين بود. چشمان پرفسور آستيگمات داراي ناراحتي دو بيني هم بود، به همين دليل وقتي مي خواستند بخوانند فقط از چند سانتي متري مي توانستند چيزي را ببينند يا بخوانند آن هم بدون عينک، وقتي پدر عينکشان را زدند ما را بهتر ديدند و لبخندي پر از مهر و محبت زدند و بعد رو به مادر کردند و گفتند: شما را خيلي خسته کردم. اما با مراقبتهاي شما خوب شدم. پدر با اينکه کاملاً خوب نشده بودند از فعل خوب مي شوم استفاده نمي کردند بلکه مي گفتند خوب شدم.

من با اين که سن کمي داشتم اما احساس مي کردم که تا چه اندازه پدر و مادر به يکديگر احترام مي گذارند. آنها هميشه در حضور ما تمام کارهاي يکديگر را تأييد مي کردند. به خصوص آن چه با همه اعتقاد و ايمانشان انجام مي دادند، ،نها مي دانستند که هر آنچه براي هم انجام مي دهند همراه شوق، عشق و اعتقاد است.

پدر روبه مادر کردند و گفتند: زماني که در سوريه بودم از يکي از سرپرستهاي کارگاه راهسازي جمله اي ياد گرفتم. او هميشه مي گفت:«المعده ام کل داء و الحميه ام کل دواء.» بعد رو به من کردند و گفتند خوب بگو ببينم معني اين جمله چيست؟ با شادي فراواني گفتم: معده مادر همه ناخوشي هاست و تب مادر همه داروهاست پدر لبخندي زيبا و دلنشين روي لب هايش نقش بسته بود تشويقم کردند و از حضور ذهن و توجه من خيلي خوششانن آمده بود.

ديدم حالت پدر بهتر شده است فکر کردم الآن فرصت خوبي است تا موضوعي را از پدرم بپرسم با توجه به اي که مادر هم در اتاق نبودند از ايشان پرسيدم پدرجان وقتي بيمار هستيد و تب داريد جمله اي را در خواب تکرار مي کنيد؛ پدرم باتعجب گفتند: عجب، کدام جمله را تکرار مي کنم؟ من گفتم همان جمله که مي گوييد در کوکي معزالسلطنه به شما گرسنگي داده است ! براي من ايم جمله تبديل به معمايي شده است اگر ممکن است... البته حالا نه ... خجالت کشيدم و جمله ام را تمام کردم.

پدر که از شنيد حرفهاييم جا خورده بودند با چشمهايي لبريز از انده نگاهم کردند در حالي که معلوم بود در مقابل سوال من مردد مانده اند زيرا از طرفي نمي خواستد سوال مرا بي پاسخ بگذارند و از طرفي نمي توانستند به سوال من پاسخ بدهند آهسته به بالش تکيه دادند و گفتند: شما بايد به پدر بزرگتان احترام بگذاريد. براي اينکه مطالعه زندکي پدر برايتان بيشتر مفيد باشد از فرصت استفاده مي کنم و به زندگي خانواده و طرز رفتارهاي تربيتي ايشان مي پردازيم با اين وصف پاسخ سوال من نيز معلوم بشود. با توجه به تمام کارهايي که پدرم در زميه هاي گوناگون علمي، تحقيقاتي، اداري و سياسي داشتند هميشه معتقد بودند که مرد بايد تماس دائمي خود با همسر و فرزندانش حفظ کند هر وقت بچه اي مي گفت پدر و مادرم مرا درک نمي کنند پدرم تقصير را متوجه پدر و مادر مي دانست و مي گفت: حتماً در دوران کودکي اين بچه را به کسي سپرده اند و خود پدر و مادر تربيت بچه را در سنين رشد به عهد نگرفته اند يا بچه را به نحوي از خود دور کرده اند يا پدر و مادر وقت کافي براي ايجاد ارتباط با کودک خود و گفت گو با او را در نظر نگرفته اند براساس چنين اعتقادي بود که پدر بدون استثناء هر سه وعده غذا را در خانه و در کنار ما صرف مي کردند.

ساعات 7 صبح، 5/12 ظهر و 8 شب هميشه سر ميز غذا حاضر مي شدند، در چيدن سفره کمک مي کردند و ما را نيز تشويق مي کردند به امور خانه به مادر کمک کنيم ايشان عقيده داشتند وقتي قشنگ غذا بخوريم يعني آرام و سنجيده و با تامل غذا را صرف کنيم در حقيقت با هر لقمه اي به دو فلسفه عمل کرده ايم: يک بار از خداوند سپاس گذاري کرده ايم و شکر نعمت ها و برکت هاي او را به جاي آورده ايم از طرف ديگر اعتقاد داشتند با طرز زيباي غذا خوردن از خانم خانه نيز تشکر کرده ايم.

 

 


 

خاطره اي از وزير فرهنگ

بعد از اينکه ايشان در آمريکا و در دانشگاه پرينستون به قله افتخارات و علم و دانش مي رسند و در کرسي اينشتين مشغول تحقيق مي شوند و... ناگهان تصميم مي گيرند که به ايران بازگردند، اين در شرايطي است که وضعيت علمي ايران در اي دوره واقعاً تاسف بار است، به حدي که وزير فرگ وقت ( فرهنگ و آموزش و پرورش و آموزش عالي ) با توجه به  پيشوند «دکتر» در نام ايشان پيشنهاد مي کند که يک مطب تاسيس کنند. وقتي استاد به وزير مي گويند که دکتراي ايشا در زمينه فيزيک است؛ او مسي پرسد:«فيزيک يعني چه؟». استاد براي اينکه به او برخورد مي گويند فيزيک هما شيمي است ! در آن روزها چيزي به نام مهندس ايراني، نه وجود داشته و نه در مخيله سران مملکت مي گنجيده است. هر وقت صحبت از مهندس مي شد مي گفته اند که مهندس بايد از فرنگ بياوريم ولي پول کافي نداريم. در اي شرايط است که دکتر حسابي در ايران براي اولين بار براي تربيت مهندس راه وساختمان،« مدرسه مهندسي ايران» را در يک اتاق تاسيس مي کنند و بعد ها دانشگاه تهرا را با دودگي و تلاش عجيبي پايه گذاري مي کنند، ديدگاه اين مرد جالب است. وي مي توانست در آمريکا بماند و علم را «به اندازه يک نفر» پيش ببرد، البته چه بسا مانند آلفر نويل ( مخترع ديامت، البته براي استفاده در معادن ) و يا اينشتين ( در مورد بمب اتمي ) پس از سالها زحمت صادقانه و انسان دوستانه ناگاه متوجه مي شد که از حاصل عمرش چطور در راه هدمت به اسانها و انسانيت استفاده مي شود ! اما او به ايران برميگردد و شروع مي کند به ساختن زير ساخت هاي علمي، اگر او آن روز دانشگاه تهران را تاسيس نکرده بود معلوم نبود ما امروز چند سال عقب تر از اين بوديم.

نبايد تصور کرد که رد ايران به ايشان خيلي خوش مي گذشته و به خاطر تحصيلاتشان امکانات رفاهي ويژه اي داشته اند، در اين مورد چند نمونه ذکر مي کنم.

در ابتداي ورود به ايران مدت نسبتاً زيادي بيکار بودند، چون هر جا مي رفتند، به ايشان مي گفتند که ما براي شما کاري نداريم، در حالي که استاد علاوه بر دکتراي فيزيک، چندين( نه چند !) مدرک مهندسي و پزشکي داشتند. کم کم برا اثر بيکاري اوضاع زندگيشان داشت مثل دوران کودکيشان مي شد.

بعد از مدتي موفق مي شوند در وزارت طرق( راه و ساختمان) به عنوان مهندس استخدام شوند. اولين ماموريت ايشان اينگونه بوده که 3 تفنگچي و 5 الاغ به ايشان مي دهند تا با وسائلي که خودشان از اروپا آورده اند راه بندر لنگه به بوشهر را نقشه برداري کنند ! که البته  (به گفته نخست وزير وقت) اين ماموريت نبوده، چون نمي خواسته اند که در تهران مهندس بالاي سرشان باشد استاد را اينطوري دست به سر کرده بودند ! اما ايشان با اراده عجيب خود، پس از دو سال راهپيمايي در بيابانهاي ايران، به تهران باز مي گردند. اما زماني که نقشه ها را پيش معاون وزير مي برد، او که از نقشه سر در نمي آورده در جواب توضيحات پر شور استاد روي نقشه ها مي گويد: « رفته اي دو سال براي خودت گشته اي حالا آمده اي روي کاغذ خط خطي کرده اي جلوي من گذاشته اي؟» شما بوديد چه مي کرديد؟

نکته ديگر اينکه دکتر حسابي ارزش و احترام فوق العاده اي که در غرب براي علم و عالم غائلند را مي بينيد، اما اسير چشم بسته آن نمي شوند. بلکه به ايران برميگردد تا همين نکته مثبت را که از آنها آموخته در ايران پياده کنند، يعني ساختن يک زير ساخت. مثلاً پس از تاسيس مدرسه مهندسي ايران پيشنهاد مي کنند که فارغ التحصيلان اين مدرسه با حقوقي دو برابر افراد عادي که 80 تومان مي شده استخدام شوند. وزير که آدم فهميده و دلسوزي بوده حساب مي کند و مي بيند که مهندس فرنگي براي دولت 800 تومان هزينه دارد، و به جاي 800 تومان با 400 تومان موافقت مي کند، و تازه از اين زمان است که تعدادي داوطلب براي مهندس شدن پيدا مي شود.

به نظر من پرفسور حسابي بافکر و هدفمندانه زندگي کردن را به ما مي آموزد و نشان مي دهد که هنر اين نيست که شخص خود را در جهت جريان آب قرار دهد تا زندگي او را به همان جائي ببرد که همه انسانهاي شبيه به او را مي برد، حتي اگر آنجا قله باشد.

خلاصه مطلاب اينکه براي من جالب است کشف کنم که آدمهايي مثل دکتر چمران يا پرفسور حسابي که اين طريق را در زندگي پيش گرفته اند چه جهان بيني داشته اند و به دنبال چه بوده اند. اين، سوال اصلي است.

آشنايان ره عشق در اين بحر عميق      غرق گشتند و نگشتند به آب آلوده

 

خاطره اي از دکتر در خارج از ايران

اين خاطره مربوط به بازگشت من به دانشگاه پرينستون است. در اين دوره اينشتين اجازه داد در کرسي او مشغول تحقيق بشوم. اين ديگر باور کردني نبود. حتي تصورش را هم نمي کردم. امکان پژوهش در کرسي استاد مسلم علم فيزيک جهان براي من در آن روزها بهترين و پيشرفته ترين مقام علمي جهان بود. اين آرزوي ژرف، با ويژگيهاي علمي و اخلاقي، بزرگ بود که خداوند نصيب من کرده بود. هيچ ثروت و پست و مقامي نمي توانست جاي يک لحظه آن را بگيرد.

در همان دوره تحقيقاتم در کنار بهترين و بزرگترين استاد فيزيک جهان در حالي که همه گونه امکانات علمي و پژوهشي فراهم بود، يک روز عصر که از آزمايشگاه به خوابگاه مي رفتم، ناخودآگاه صداي شن ريزه هاي خيابان هاي دانشگاه که زير پايم جابجا مي شد، مرا به دوران کودکي برد. صدايي آشنا از روزها خوش کودکي و از خانه زير بازارچه قوام الدله در گوشم مي پيچيد. صداي شن هاي دور باغچه خانه کودکي ام، صداي شن هايي که در چهار يا پنج سالگي خيلي با آن آشنا بودم. انگار به خودم آمدم. با خود گفتم: آيا اين وظيفه من است که در خارج بمانم و دستم را در سفره خارجي ها بگذارم؟ به من چه طور مربوط است که در اين دانشگاه آمريکايي بمانم و دو نفر يا دو ميليون نفر آمريکايي را باسواد کنم؟ من بايد به کشور خودم برگردم. دستم را در خودمان بگذارم و جوانان کشورم را دريابم و با جواناني که ا علم و دانش فرار مي کنند و در  نمي خوانند دعوا کنم، يک لحظه از خودم خجالت کشيدم و احساس بدي به من دست داد. خاطرات کوتاه اما شيرين کودکي، در آن خانه با حياط شني، ياد وطن را در من زنده کرد. همان جا تصميم گرفتم به ميهن خويش بازگردم

 

خاطره ي يکي از سفر هاي دکتر به ايران

دکتر حسابي يک بار تابستان براي مدت کوتاهي به ايران بازگت و در خانه اي متعلق به آقاي جماراني تابستان را سپري مي کرد و در همين ايام در حين مطالعات به اين فکر افتادند که علت وجود خاصيتهاي ذرات اصلي بايد در اين باشد که اين ذرات بي نهايت گسترده اند و هر ذره اي در تمام فضا پخش است و نيز هر ذره اي بر ذرات ديگر تاثير مي گذارد.

به اين ترتيب به فکر آزمايشي افتاد که اين نظريه را اثبات و يا نفي کند. او با خود فکر کرد اگر اين تئوري صحيح باشد بايد چگالي يک ذره مادي به تدريج با فاصله از آن کم شود و نه اينکه يک مرتبه به صفر برسد و نبايد ذره مادي شعاع معيني داشته باشد، پس در اين صورت نور اگر از نزديکي جسمي عبور کند بايد منحرف شود و پس از اينکه محاسبات مربوط به قسمت تئوري اين نظره را به پايان رسانيد. پس از بازشت به آمريکا ه راهنمايي پرفسور انيشتين در دانشگاه پرنسيتون به تحقيقات در اين زمينه پرداخت. پرفسور انيشتين قسمت نظري تئوري را مطالعه کرد و دکتر حسابي را به ادامه کار تشويق کرد. دکتر حسابي به راهنمايي پرفسور انيشتين به تکميل نظريه پرداخت سپس يک سال ديگر در دانشگاه شيکاگو به کار پرداخت و آزمايشهايي در اين زمينه انجام داد، وي با داشتن يک انتر فرومتر دقيق توانست فاصله نوري را در عبور از مجاورت يک ميله انداه بگيرد و چون نتيجه مثبت بود. آکادمي علوم آمريکا نظريه دکتر حسابي را به چاپ رسانيد. برخي همکاران از نامأنو بودن و جديد بودن اين فکر متعجب شدند و برخي از اين نظريه استقبال کردند. شرح آزمايشهاي انجام شده و نتيجه آن در اثبات اين نظريه اگر در آزمايش، نور باريک ا مجاورت يک ميله وزين چگال عبور داده شود، سرعت نور کم مي شود. در نتيجه پرتو ليزر بطور مناسبي از ميان دو جسم سنگين که در فاصله اي از هم قرار دارند عبور داده شود انحراف آن هنگام عبور از مجاورت جسم اول و سپس از مجاورت جسم دوم به خوبي معلوم مي شود و اين انحراف قابل عکسبرداري است.

اي آزمايش گسترده بودن ذرات را نشان مي دهد که بر طبق اين آزمايش انحراف زياد پرتوليزر فقط در اثر پراش نبوده بلکه مربوط به جسم است. برحسب اي نظريه هر ذره، مثلاً الکترون، کوارک يا گليون نقطه شکل نيست بلکه بي نهايت گسترده است و در مرکز آن چگالي بسيار زياد بوده و هر چه از مرکز فاصله بيشتر شود آن چگالي به تدريج کم مي شود. بنابراين يک پرتو نور از يک فضاي چگالي عبور کرده و شکست پيدا مي کند و انحراف مي يابد ختلاف توري بي نهايت بود ذرات ا تئوري هاي قبلي: در تئوريهاي قبلي هر ذره قسمت کوچکي از فضا را در بردارد يعني داراي شعاع معيني است وخارج از آن اين ذره وجود ندارد ولي در اين تئوري ذره تا بي نهايت گسترده است و قسمتي از آن در همه جا وجود دارد. در تئوريهاي جاري نيروي بين دو ذره از تبادل ذرات ديگر ناشي مي شود و اين نيرو مانند توپي در ورزش بين دو بازيکن رد و بدل مي شود و اين همان ارتباطي است که بين آنها حاکم است و در تئوريهاي جاري تبادل ذرات ديگري اين ارتباط ميان دو ذره را ايجاد مي کند. مثلاً نوترون که بين دو ذره مبادله مي شود اما در توري دکتر حسابي ارتباط بين دو ذره همان ارتباط گسترده اين است که در همه جا به علت موجوديت آنها در تمام فضا بين آنها وجود دارد. ارتباط اين تئوري با تئوري انيشتين: تئوري انيشتين مي گويد: خواص فضا در حضور ماده ا خواص آن در نبود ماده فرق دارد. به عبارت رياضي يعني در نبود ماده فضا تخت است ولي در مجاورت ماده فضا انحنا دارد. اگر بگوييم يک ذره در تمام فضا گسترده است در هر نقطه ا فضا چگالي ماده وجود دارد و سرعت نور به آن چگالي بستگي دارد به زبان رياضي به اين چگالي مي توان انحناي فضا گفت.

ارتباط فلسفي اين تئوري با فلسفه وحدت وجود:

در اين نگرش همه ذرات جهان به هم مرتبط اند. زيرا فرض بر اين است که هر ذره تا بي نهايت گسترده است و همه ذرات جهان در نقاط مختلف جهان با هم وجود دارند. يعني در واقع قسمت کوچکي از تمام جهان در هر نقطه اي وجود دارد.

 

اقدامات مهم دکتر حسابي (به صورت اجمالي)

 

 

اولين نقشه برداري فني و تخصصي كشور (راه بندرلنگه به بوشهر) - اولين راهسازي مدرن و علمي ايران (راه تهران به شمشك) - پايه گذاري اولين مدارس عشايري كشور - پايه گذاري دارالمعلمين عالي - پايه گذاري دانشسراي عالي- ساخت اولين راديو در كشور- راه اندازي اولين آنتن فرستنده در كشور- راه اندازي اولين مركز زلزله شناسي كشور - راه اندازي اولين رآكتور اتمي سازمان انرژي اتمي كشور - راه اندازي اولين دستگاه راديولوژي در ايران - تعيين ساعت ايران - پايه گذاري اولين بيمارستان خصوصي در ايران, به نام بيمارستان "گوهرشاد - شركت در پايه گذاري فرهنگستان ايران و ايجاد انجمن زبان فارسي-تدوين اساسنامه طرح تاسيس دانشگاه تهران - پايه گذاري دانشكده فني دانشگاه تهران - پايه گذاري دانشكده علوم دانشگاه تهران- پايه گذاري شوراي عالي معارف- پايه گذاري مركز عدسي سازي اپتيك كاربردي در دانشكده علوم دانشگاه تهران- پايه گذاري بخش آكوستيك در دانشگاه و اندازه گيري فواصل گام هاي موسيقي ايراني به روش علمي - پايه گذاري و برنامه ريزي آموزش نوين ابتدايي و دبيرستاني- پايه گذاري موسسه ژئوفيزيك دانشگاهتهران - پايه گذاري مركز تحقيقات اتمي دانشگاه تهران - پايه گذاري اولين رصدخانه نوين در ايران - پايه گذاري مركز مدرن تعقيب ماهواره ها در شيراز - پايه گذاري مركز مخابرات اسدآباد همدان - پايه گذاري انجمن موسيقي ايران و مركز پژوهش هايموسيقي - پايه گذاري كميته پژوهشي فضاي ايران  ايجاد اولين ايستگاه هواشناسي كشور (در ساختمان دانشسراي عالي در نگارستان دانشگاه تهران) - تدوين اساسنامه و تاسيس موسسه ملي ستاندارد- تدوين آيين نامه كارخانجات نساجي كشور و رساله چگونگي حمايت دولت در رشد اين صنعت- پايه گذاري واحد تحقيقاتي صنعتي سغدايي (پژوهش و صنعت در الكترونيك, فيزيك, فيزيك اپتيك, هوش مصنوعي) - راه اندازي اولين آسياب آبي توليد برق (ژنراتور) در كشور - ايجاد اولين كارگاه هاي تجربي در علوم كاربردي در ايران- ايجاد اولين آزمايشگاه علوم پايه در كشور

در گذشت دکتر محمود حسابي

و در کنگره 60 سال فيزيک ايران (1366 هجري شمسي) به عنوان پدر علم فيزيک ايران ملقب گرديد. پرفسور دکتر محمود حسابي در 12 شهريور 1372 هجري شمسي در بيمارستان دانشگاه ژنو بدرود حيات گفتند. مقبره استاد بنا به خواسته ي خودشان در زادگاه خانوادگي ايشان در شهر دانشگاهي تفرش قرار دارد.

 

نامدار بازدید : 28 جمعه 16 فروردین 1392 نظرات (0)

زندگینامه شاعر بزرگ ایران زمین سعدی شیرازی

 

 


شیخ‌ مشرف‌الدین‌ ابن‌ مصلح‌ بن‌ عبدا... شیرازی‌ موسوم‌ به‌ شیخ‌ سعدی‌ از بزرگ‌ترین‌ ستارگان‌ و برجستگان‌ درجه‌ اول‌ آسمان‌ ادب‌ ایران‌ زمین‌ است‌ كه‌ با تسلط وصف‌ ناپذیر خود بزرگترین‌ شاهكارهای‌ ادبی‌ ایران‌ را در سرتاسر تاریخ‌ ادبی‌ این‌ كشور خلق‌ نموده‌ است‌. تاریخ‌ زندگی‌ این‌ شاعر و سخن‌سرای‌ بزرگ‌ چندان‌ معلوم‌ نیست‌ و اقوال‌ متعددی‌ در كتاب‌های‌ تاریخی‌ ذكر شده‌ است‌ ولی‌ ظاهرا در بین‌ سالهای‌ 600 تا 610 ه. ق‌ در شهر شیراز به‌ دنیا آمده‌ است‌.سعدی‌ در خانواده‌ای‌ اهل‌ علم‌ و ادب‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود(1) و از اوان‌ كودكی‌ تحت‌ نظارت‌ دقیق‌ پدرش‌ به‌ آموختن‌ علوم‌ و معارف‌ روزگار خویش‌ پرداخت‌. محبت‌ و ارشاد خردمندانه‌ پدر در سال‌های‌ كودكی‌ مشوق‌ این‌ كودك‌ خردسال‌و سرشار از هوش‌ و استعداد بود و وی‌ در مدتی‌ كوتاه‌ به‌ اطلاعات‌ وافری‌ در باب‌ تاریخ‌ و ادبیات‌ ایران‌ دست‌ یافت‌. سعدی‌ در 12 سالگی‌ پدرش‌ را از دست‌ داد و با سرپرستی‌ مادرش‌ تحصیلات‌ خود را ادامه‌ داد. استاد در سال‌ 621ه.ق رهسپار بغداد كه‌ مركز علمی‌ و ادبی‌ بزرگ‌ آن‌ روز جهان‌ اسلام‌ بود گشت‌ ودر مدرسه‌ معروف‌ نظامیه‌ بغداد و دیگر محافل‌ علمی‌ آن‌ شعر مشغول‌ به‌ تحصیل‌ شد. این‌ دوران‌ مواجه‌ بود با هجوم‌ وحشیانه‌ مغولان‌ به‌ ایران‌ و پایمال‌ گشتن‌ ایالات‌ مختلف‌ ایران‌ در زیر سم‌ اسب‌های‌ این‌ قوم‌ وحشی‌ و درنده‌ خو. زادگاه‌ سعدی‌ اگرچه‌ از تهاجمات‌ مغولان‌ مصون‌ ماند ولی‌ استان‌ فارس گرفتار كشمكش‌های‌ سختی‌ بین‌ احفاد ‌خوارزمشاهیان و اتابكان‌ شد و آرامش‌ و امنیتی‌ كه‌ بر شیراز حاكم‌ بود رخت‌ بربست‌. سعدی‌ كه‌ در این‌ ایام‌ به‌ خوشه‌ چینی‌ از محضر دو تن‌ از بزرگترین‌ مشایخ‌ بزرگ‌ صوفیه‌ آن‌ روزگار ابوالفرج‌ بن‌ جوزی‌ و ‌شیخ‌ شهاب‌ الدین‌ سهروردی مشغول‌ بود همزمان‌ با این‌ اوضاع‌ و احوال‌ دل‌ از زادگاه‌ زیبای‌ خود بركشید و به‌ پیروی‌ از روح‌ بی‌آرام‌ و بیقرار خود به‌ شوق‌ جهانگردی‌ عازم‌ سفری‌ دور و دراز گشت‌ كه‌ بین‌ سی‌ تا چهل‌ سال‌ به‌ طول‌ كشید. وی‌ در طول‌ این‌ سفرهای‌ طولانی‌ ولایات‌ و ایالاتی‌همچون‌ عراق‌، شام‌ و حجاز را در نوردید و تا شمال‌ آفریقا نیز پیش‌ رفت‌ و علاوه‌ بر مشاهده‌ شهرها و ملتهای‌ مخلتف‌، با مذاهب‌ و فرق‌ گوناگون‌ آشنایی‌ یافت‌ و یا طبقات‌ مردم‌ مخلوط و ممزوج‌ گشت‌. نقل‌ شده‌ است‌ وی‌ در طی‌سفرهای‌ خود حتی‌ كاشمر و هند و تركستان‌ را نیز در نوردید كه‌ البته‌ اكثر محققان‌ فعلی‌ سفر سعدی‌ به‌ این‌ سرزمین‌های‌ دور دست‌ را مردود دانسته‌ و آن‌ را حاصل‌ تخیلات‌ شاعرانه‌ وی‌ می‌دانند. حكیم‌ پس‌ از این‌ مسافرت‌ طولانی‌ و در حالی‌ كه‌ از جوانی‌ خام‌ و بی‌تجربه‌ به‌ پیری‌ دنیا دیده‌ و شیخی‌ اخلاق‌گرا با كوله‌باری‌ از تجارب‌ معنوی‌ و افكار ورزیده‌ بدل‌ گشته‌ بود به‌ شیراز بازگشت‌. این‌ زمان‌ كه‌ حدود سال‌ 655 ه.ق‌ بوده‌ است‌ مقارن‌ بود با ایام‌ حكومت‌ اتابك‌ ابوبكر بن‌ سعدبن‌ زنگی‌ سلغری‌ ((623 ـ 668 ه.ق‌) و این‌ حاكم‌ اندیشمند درسایه‌ عدل‌ و رأفت‌ خود آرامش‌ و امنیت‌ كاملی‌ را در ایالت‌ فارس‌ حكمفرما ساخته‌ بود.(2) سعدی‌ پس‌ از ورود به‌ شیراز مورد عنایت‌ اتابك‌ ابوبكر قرارگرفت‌ و در شمار نزدیكان‌ وی‌ درآمد. ولی‌ نه‌ به‌ عنوان‌ شاعری‌ ممدوح‌ و درباری‌ بلكه‌ به‌ عنوان‌ مشاوری‌ فرزانه‌ و دانشمندی‌ جهان‌ دیده‌ و قطب‌ صوفیان‌ كه‌ با شهامتی‌ شگفت‌ امیر وسایر بزرگان‌ را به‌ عدل‌ و نیكوكاری‌ می‌خواند و با اندرزهای‌ خردمندانه‌ خود سپری‌ شدن‌ روزگار و گذشتن‌ جاه‌ و جلال‌ و تغییر احوال‌ را به‌ آنان‌ گوشزد می‌ساخت‌.(3) حكیم‌ پس‌ از مرگ‌ امیر ابوبكر بن‌ سعد به‌ ارائه‌ پندهای‌ حكیمانه‌ خود به‌ سایر امراء اتابكان‌ فارس‌ و دانشمندانی‌ همچون‌ خواجه‌ شمس‌الدین‌ محمد جوینی‌ صاحب‌ دیوان‌ وزیر هلاكو و عطاملك‌ جوینی‌ و سایرفضلا و دانشمندان‌ عصر خویش‌ پرداخت‌. وی‌ اگرچه‌ در برخی‌ اشعار خود این‌ امرا و بزرگان‌ رامدح‌ و ستایش‌ نیز نمود ولی‌ هیچگاه‌ شیوه‌ شاعران‌ درباری‌ پیش‌ از خود را پیروی‌ ننمود و همواره‌ راه‌ اندرز و نصیحت‌ را به‌ جای‌ اغراق‌ و مضمون‌سازی‌ در مدح‌ در نظر داشت‌. سعدی‌ در این‌ دوران‌ كه‌ می‌توان‌ آن‌ را ایام‌ گوشه‌نشینی‌ وی‌ دانست‌ در شیراز شهر محبوبش‌ اقامت‌ گزید و در حالی‌ كه‌ در سراسر عالم‌ اسلامی‌ آن‌ روزگار شهره‌ عام‌ و خاص‌ گشته‌ بود به‌ سرایش‌ اشعار خویش‌ و خلق‌ شاهكارهایی‌ همچون‌ گلستان‌ و بوستان‌ پرداخت‌. بوستان‌ اولین‌ اثر بزرگ‌ هنری‌ او بود كه‌ آن‌ را درسال‌ 655 به‌ پایان‌ رساند و این‌ منظومه‌ تعلیمی‌ بزرگ‌ را به‌ اتابك‌ مظفر الدین‌ ابوبكر بن‌ سعد زنگی‌ هدیه‌ نمود.سعدی‌ یك‌ سال‌ بعد گلستان‌ را كه‌ آمیخته‌ای‌ از نثر و نظم‌ بود به‌ پایان‌ رساند و آن‌ را به‌ پسر ابوبكر به‌ نام‌ سعد بن‌ ابوبكر بن‌ سعد زنگی‌، كه‌ سعدی‌ تلخص‌ خویش‌ را از نام‌ وی‌ گرفته‌ است‌، تقدیم‌ نمود. اواخر عمر سعدی‌ در عزلت‌ و گوشه‌نشینی‌ سپری‌ شد و وی‌ در انزوایی‌ چون‌ اعتكاف‌ صومعه‌نشینان‌ خود را وقف‌ مراقبه‌ و شعر نمود; شیخ‌ در این‌ روزها از تجارب‌ فراوانی‌ كه‌ در سفرهایش‌ اندوخته‌ بود مواعظی‌ برای‌ پادشاهان‌ و رعایا و شاگردان‌ و ستایندگان‌ می‌فرستاد و به‌ نوبه‌ خویش‌ از خیراندیشی‌، هدایا و معاشی‌ كه‌ آنان‌ برای‌ او فراهم‌می‌كردند بهره‌مند می‌گشت‌. این‌ دوره‌ از زندگی‌ نسبتا دراز مدت‌ این‌ شاعر بزرگ‌ در بر گیرنده‌ تصنیف‌ بیشتر اشعارغنایی‌ او اعم‌ از غزلیات‌ و مدایح‌ تعلیمی‌ در قالب‌ قصیده‌ بود كه‌ در آن‌ سران‌ و بزرگان‌ را پند می‌داد و وقایع‌ جاری‌ راتفسیر می‌كرد. سخن‌سرای‌ بزرگ‌ ایران‌ در سال‌ 691 ه. ق‌ در شیراز بدرود حیات‌ گفت‌ و در زاویه‌ خود كه‌ امروز آرامگاه‌ سعدی‌ یا سعدیه‌ خوانده‌ می‌شد دفن‌ گردید. شهرت‌ شیخ‌ اجل‌ سعدی‌ در دوره‌ زندگی‌ او مرزها را در نوردید و به‌ دورترین‌ مناطق‌ نیز رسید.او كه‌ در جوانی‌ نیز به‌ گفته‌ خود شهره‌ آفاق‌ بود پس‌ از سپری‌ نمودن‌ سفرهای‌ طولانی‌ خویش‌ و پیوستن‌ به‌ دربار اتابك‌ ابوبكر و سرایش‌ بوستان‌ و گلستان‌ به‌ شهرت‌ عظیمی‌ دست‌ یافت‌. مهارت‌ غیر قابل‌ توصیف‌ شیخ‌ در آمیختن‌ تجربه‌های‌ تلخ‌ و شیرین‌ و باز نمودن‌ زوایای‌ روح‌ ودل‌ آدمیان‌ با بهره‌گیری‌ از ظریف‌ترین‌ عواطف‌ عاشقانه‌ و توصیف‌ زیبایی‌های‌ طبیعت‌ و لحظه‌های‌ شوق‌ و هجران‌ چنان‌ شكوه‌ و جلالی‌ به‌ او بخشید كه‌ حتی‌ در دوره‌ حیاتش‌ نیز آثارش‌ سرمشق‌ شاعران‌ و نویسندگان‌ قرار گرفت‌ و سخن‌سرایان‌ بعد از او بارها طبع‌ خود را در بوجود آوردن‌ آثاری‌ همچون‌ گلستان‌ و بوستان‌ آزمودند. سعدی‌ در انواع‌ قالب‌های‌ شعری‌ همچون‌ قصیده‌ و رباعی‌ و غزل‌ طبع‌ آزمایی‌ نمود و در هر یك‌ از اقسام‌شعری‌ شاهكارهای‌ بزرگی‌ پدید آورد. شهرت‌ عمده‌ وی‌ در سرایش‌ قصیده‌هایی‌ روشن‌ و روان‌ و ساده‌ و بی‌تكلف‌ است‌ كه‌ در این‌ قصاید بیشتر به‌ نعت‌ خداوند و پند و اندرز و حكم‌ و مراثی‌ و مدایح‌ پرداخته‌ است‌. همانگونه‌ كه‌ اشاره‌ شد حكیم‌ شیراز شاعری‌ درباری‌ نبود و اگرچه‌ با تعداد زیادی‌ از دربارها تماس‌ داشت‌ ولی‌ هیچ‌گاه‌ از اعتقاد خود به‌آزادی‌ اندیشه‌ و قلم‌ دست‌ نكشید و هرگز دست‌ تكدی‌ پیش‌ كسی‌ دراز ننمود. مدایح‌ او محدود می‌باشند و او روی‌ هم‌ رفته‌ مایل‌ بود قصاید خود را از مواعظ دلنشین‌ و سخنان‌ حكمت‌آموز خطاب‌ به‌ پادشاهان‌ پرسازد. سعدی‌ علاوه‌ بر اینكه‌ درجه‌ مداحی‌ قصیده‌ را كاهش‌ داد به‌ آرایش‌ غزل‌ پرداخت‌ و تحول‌ یكصد ساله‌ غزل‌ را تا پیش‌ از ظهور حافظ،به‌ اوج‌ خود رساند. وی‌ غزل‌ را كه‌ بیشتر احساسات‌ شاعر را تعبیر می‌نماید ترجیح‌ داد و در غزلیات‌ پرشورش‌ خود را به‌ دست‌ احساسات‌ عشقی‌ سپرد كه‌ به‌ راستی‌ تجربه‌ گردیده‌ است‌. در غزلهای‌ سعدی‌ دل‌ با دماغ‌ و حسن‌ با خرد مبارزه‌ نمود و عشق‌ و ذوق‌ و شور و شوق‌ جای‌ قیاس‌ و نكته‌پردازی‌ و مضمون‌سازی‌ را گرفت‌ و از این‌ روی‌ می‌توان‌ گفت‌ غزل‌ از زمان‌ سعدی‌ در ردیف‌ اول‌ اقسام‌ شعر فارسی‌ قرار گرفت‌. نثر شیرین‌ و روان‌ سعدی‌ كه‌ دقیقا برابر با نظم‌ وشعر او بود از دیگر ویژگی‌های‌ منحصر به‌ فرد این‌ شاعر به‌ شمار می‌رود و وی‌ از این‌ طریق‌ بخصوص‌ نثر مسجع‌ و آهنگ‌دار حسن‌ انتخاب‌ و حسن‌ وزن‌ و تناسب‌ خود را وارد زبان‌ فارسی‌ نمود. هنر بزرگ‌ سعدی‌ در نثر مسجع‌ آن‌ بودكه‌ بدون‌ آنكه‌ از شیوه‌ پیشینیان‌ همچون‌ عطار نیشابوری و ابوالمعالی نصرا... منشی‌ در استفاده‌ از جملات‌ مصنوع‌ و پیچیده‌ استفاده‌ كند عباراتی‌ شیرین‌ و گوشنواز و دلفریب‌ و در عین‌ حال‌ ساده‌ و روان‌ به‌ كار برد كه‌ شهرت‌ او را دوچندان‌ ساخت‌.(4) از ابتكارات‌ زیبای‌ سعدی‌ در نثر، به‌ كارگیری‌ اشعار و شواهد مناسب‌ در مواقع‌ خاص‌ است‌ كه‌ تأثیری‌ جاودانه‌ به‌ سخن‌ او بخشیده‌ است‌ و نمونه‌ آن‌ در گلستان‌ جلوه‌گر است‌. از جمله‌ این‌ شواهد ذكر عباراتی‌ است‌كه‌ معنی‌ آیات‌ قرآن‌ كریم‌ را با نظم‌ شیوایی‌ روشن‌ ساخته‌ است‌.(5) از دیگر هنرهای‌ بزرگ‌ استاد سخن‌ ایران‌ بیان‌ حقایق‌ از طریق‌ تمثیل‌ با عباراتی‌ شیرین‌ و كوتاه‌ است‌ كه‌ بدون‌ ورود به‌ استدلال‌ و طول‌ مقال‌ منظور نظر خود را بیان‌ داشته‌ است‌. سعدی‌ علاوه‌ بر شعر فارسی‌ در ادبیات‌ عربی‌ نیز تسلط بی‌چون‌ و چرایی‌ داشت‌ و اقامت‌ و تحصیل‌ او دردیار عرب‌ و مطالعه‌ آثار برخی‌ از شاعران‌ و نویسندگان‌ عرب‌ موجب‌ شد كه‌ اشعار پخته‌ و رسایی‌ نیز در زبان‌ عربی‌ بسراید كه‌ بعدها مورد تحسین‌ شعرای‌ عرب‌ زبان‌ نیز قرار گرفت‌. شیخ‌ اجل‌ آثار بزرگی‌ از خود به‌ یادگار گذاشت‌ كه‌ بخش‌ اعظم‌ این‌ آثار شامل‌ غزلیات‌، سخنان‌ موجز و گفته‌های‌ اخلاقی‌ موسوم‌ به‌ صاحبیه‌ و قطعات‌ (رباعیات‌ ومفردات‌) در مجموعه‌ای‌ تحت‌ عنوان‌ كلیات‌ سعدی‌ جمع‌آوری‌ شده‌ است‌. بزرگ‌ترین‌ یادگار هنری‌ این‌ شاعر والامقام‌ دو كتاب‌ جاودانی‌ بوستان‌ و گلستان‌ است‌ كه‌ تمامی‌ هنر خود را در این‌ كتابها جلوه‌گر ساخته‌ است‌. گلستان‌ كتابی‌ كوچك‌ با نثر بسیار روان‌ و آمیخته‌ با شعر است‌ كه‌ شاعر در یك‌ دیباچه‌ و هشت‌ باب‌ مجموعه‌ داستان‌هایی‌ را روایت‌ می‌كند كه‌ در هر یك‌ از این‌ حكایت‌ها به‌ نوعی‌ چشم‌ خواننده‌ به‌ زشتی‌های‌ و زیبایی‌های‌ زندگی‌ اجتماعی‌ گشوده‌می‌شود. هر یك‌ از داستان‌های‌ گلستان‌ سرشار از نكات‌ نغز اجتماعی‌ و اخلاقی‌ و ترتیبی‌ است‌ كه‌ هر كدام‌ حتی‌ به‌ تنهایی‌ نیز می‌تواند سرمشق‌ زندگی‌ انسان‌ها قرار گیرد. بوستان‌ یا سعدی‌نامه‌ منظومه‌ای‌ در 4500 بیت‌ است‌ كه‌ جدای‌ از حمد و ثنای‌ آغازین‌ به‌ ده‌ باب‌ تقسیم‌ شده‌ و اساس‌ و مبنای‌ آن‌ تعلیم‌ و تربیت‌ است‌. شاعر درباب‌های‌ مختلف‌ كه‌ هر یك‌ به‌ مضامینی‌ همچون‌ عدل‌ و تدبیر، احسان‌، عشق‌ و شور مستی‌، تواضع‌، رضا، قناعت‌، تربیت‌،عافیت‌، توبه‌ و صواب‌ و مناجات‌ اختصاص‌ یافته‌ است‌ عقاید گرانبهای‌ خود را كه‌ حاصل‌ عمری‌ اندیشه‌ و مطالعه‌ افاق‌و انفس‌ و سیر و سفر و آمیزش‌ با اقسام‌ ملل‌ و نحل‌ و مشاهده‌ وقایع‌ تاریخی‌ است‌ در حكایات‌ و اشعاری‌ زیبا بیان‌ نموده‌ و مجموعه‌ای‌ از بهترین‌ دستورهای‌ اخلاقی‌ و اجتماعی‌ و نمونه‌ شیوای‌ فارسی‌ ادبی‌ را بوجود آورده‌ است‌.حكیم‌ مجموعه‌ای‌ از شعر و نثر خویش‌ را نیز در قالب‌ هنری‌ و شوخی‌ و انتقاد به‌ تصویر كشیده‌ كه‌ تحت‌ عنوان‌ غزلیات‌، مضحكات‌ و خبثیات‌ در كلیات‌ او جای‌ گرفته‌ است‌. توصیف‌ شخصیت‌ واقعی‌ حكیم‌ سعدی‌ در قالب‌ مقاله‌ای‌ كوتاه‌ كاری‌ دشوار است‌ و تنها می‌توان‌ گفت‌ او یكی‌ از با روح‌ترین‌ و بلند پایه‌ترین‌ بزرگان‌ ادب‌ ایران‌ و جهان‌ است‌ كه‌ مشوق‌ بزرگ‌ اخوت‌ و برادری‌ در بین‌ انسان‌ها بوده‌ و بزرگوارانه‌ درصدد اجرای‌ این‌ آرمان‌ بزرگ‌ در بین‌ ملت‌ها گام‌ برداشته‌ است‌.
نامدار بازدید : 18 جمعه 16 فروردین 1392 نظرات (0)

 

"بروس ماهلاسکی" هنرمند نیوزلندی به تازگی بخشی از کارهای جالب خودش را رونمایی کرده است. او با استفاده از استخوان حیوانات مختلف مدل های کاملا شبیه سازی شده از اسلحه ها را می سازد.
تا به حال هنرمندان بسیاری بوده اند که با استفاده از وسایل غیرعادی دست به کارهای جالب زده اند و هر کدام به نوع خاصی مردم را متعج کرده اند .

"بروس ماهلاسکی" هنرمند نیوزلندی به تازگی بخشی از کارهای جالب خودش را رونمایی کرده است. او با استفاده از استخوان حیوانات مختلف مدل های کاملا شبیه سازی شده از اسلحه ها را می سازد.
 
او که پدر و مادری محقق داشته است از بچگی عاشق جمع کردن استخوان حیوانات مختلف بود ولی در سال 2005 تصمیم گرفت با استخوان هایی که جمع کرده بود دست به کاری جالب بزند و در همان سال اولین اسلحه استخوانی اش را درست کرد. 

او در سال 2010 به یک هنرمند واقعی در این زمین تبدیل شده بود و با توجه به علاقه ای که به سلاح های جنگی داشت بسیاری از سلاح ها را با استخوان شبیه سازی کرده بود.
 
یکی از کارهای بسیار جالب او یک کلاشینکف است که با استخوان گوسفند، عقاب، خرگوش، مار و ... حیوان دیگر درست شده است. ارزش برخی از مجسمه های او به بیش از 4 هزار دلار نیز می رسد. 

او همه اسلحه ها را در اندازه واقعی شبیه سازی می کند و تا جایی که بتواند در ساخت آن ها جزئیات را رعایت می کند. او همچنین قصد دارد یک مراسم برای فروش این مجسمه ها برگزار کند.
 
نامدار بازدید : 16 جمعه 16 فروردین 1392 نظرات (0)

 

همانطور که رژيم غذايي سنگين شما را از كالري محروم مي كند از هوش هم محروم مي كند.تحقیقات نشان می دهد زناني كه كالري خيلي كمي دريافت كرده اند در آناليز اطلاعات خيلي كند بودند. و زمان طولاني تر برای عكس العمل و مشكل بيشتري در بخاطر آوردن رويدادهانسبت به زناني كه رژيم غذايي ندارند داشته اند.
همه ما دوست داریم حافظه قوی با حضور ذهن بالایی داشته باشیم .گاهی اوقات که چیزهای ساده ای مثل نام یا شماره تلفن کسی را فراموش می کنیم به این فکر می کنیم که دچار فراموشی شده ایم و این باعث نگرانی بیش از حد ما نسبت به مسئله تحلیل حافظه مان می شود.

در این گزارش قصد داریم با راهکارهایی که در اختیارتان می گذاریم شما را با تقویت کننده های مغز آشنا کنیم.

با مغزتان بیشتر آشنا شوید

مغز يك بافت گرسنه است. اگر چه مغز 2 درصد از وزن بدن را تشكيل مي دهد اما تا بيش از 30 درصد كالري (انرژي) روزانه را مصرف مي كند. مشكل ديگراين كه همه انرژي خود را از ئيدراتهاي كربن كيفيت بالا جذب مي كند.

مغز شما اين سوخت سريع را مي سوزاند حتي زمانيكه شما در خواب هستيد. بنابراين خوردن صبحانه بهترين راه براي ذخيره دوباره سوخت (براي مغز) و كم كردن ضعف ذهني است.

 بعد از اضافه كردن صبحانه به برنامه غذايي خود اگر قبلا براي تصميم گيري در مورد كارهاي روزانه مشكل داشتيد اكنون يك برتري محسوس را مشاهده مي كنيد بايد به انرژي و ارزش غذايي آنچه مي خوريد توجه داشته باشيدبه خصوص اگر وعده غذايي شامل حداقل يك ميوه حبوبات و يك منبع پرتئيني غني باشد بسيار خوب است وعده سالم براي صبحانه مي تواند يك تكه نان با خمير بادام زميني  و پرتقال و يك ليوان شير بدون چربي است. 

وعده هاي غذايي خود را به 4 يا 6 وعده كوچك به طوري كه در طول روز توزيع شده باشد تقسيم كنيد. اين وعده هاي غذايي را سبك و كم حجم نگه داريد. از خوردن غذاهاي سنگين و حجيم خودداري منيد زيرا خون را به سمت دستگاه گوارش مي كشاند و سهم كمتري به مغز مي رسد كه سبب تنبلي و خستگي مي شود.

رژیم غذایی و دردسر های آن

همانطور كه رژيم غذايي سنگين  شما را از كالري محروم مي كند از هوش هم محروم مي كند .تحقیقات نشان می دهد زناني كه كالري خيلي كمي دريافت كرده اند در آناليز اطلاعات خيلي كند بودند.  و زمان طولاني تر برای عكس العمل و مشكل بيشتري در بخاطر آوردن رويدادهانسبت به زناني كه رژيم غذايي ندارند داشته اند.

اهمیت ویتامین B

كمبود هر كدام از ويتامينهاي B1 , B2 , B6 , B12 و اسيد فوليك باعث كمبود انرژي در مغز مي شود كه حاصل آن گيجي و كج خلقي و اختلال در تفكر، تمركز، يادآوري و عكس العمل است.

غذاهاي غني از ويتامينهاي B شامل شير بدون چربي و ماست، سبوس گندم، موز، غذاهاي دريايي، حبوبات كامل و نخود فرنگي هستند يك ميزان متعادل از مواد معدني و ويتامينها مصرف كنيد.

ويتامينهاي ضد تحليل مغز

مغز بيشتر از هر عضوي از بدن اكسيژن مصرف مي كند اين سبب توليد مقدار زياد راديكالهاي آزاد مي شود كه در نهايت سبب صدمه زدن به سلول هاي مغزي مي شود. فرسودگي ناشي از راديكالهاي آزاد سبب از دست رفتن تدريجي حافظه شود. خوشبختانه بدن يك ضد راديكال آزاد دارد كه شامل ماده مغزي آنتي اكسيدانت كه در رژيم داراي ويتامين E و C موجود است اين رژيم غذايي راديكالهاي آزاد را غير فعال مي كند.

براي اينكه دفاع آنتي اكسيدانت را تقويت كنيد هر روز 5 تاي ( ترجيحاً هر 9 تاي ) خوراكيهاي زير را مصرف كنيد: آب پرتقال، توت فرنگيها، هويجها، اسفناج، طالبي و ميوه و سبزيجات تازه ديگر.

12پیشنهادات طلایی برای تقویت مغز

 1- کاري انجام دهيد

دانشمندان بر اين باورند که نرمش هاي هوازي منظم مي تواند ساده ترين و مهم ترين راه براي سلامتي طولاني مدت مغز باشد.در حالي که قلب و ششها واکنشي سريع نسبت به دويدن بر روي دستگاه دوي ثابت نشان مي دهند، مغز هم به آرامي با هر قدم قعاليت ميکند.

براي سلامت دائمي مغز، روزانه حداقل 30 دقيقه فعاليت جسماني (دويدن و نرمش‌هاي هوازي) مي تواند نقش شايان توجهي داشته باشد.

2- متعادل بخوريد

انرژي بسيار زياد يا انرژي بسيار کم خللي بزرگ در کارايي مغز ايجاد ميکند. رژيم غذايي تشکيل شده از مواد قندي کم با فيبر بالا و چربي و پروتئين معمولي بسيارآرام تر از غذاهايي با ميزان قند بالا (مانند شيريني جات و نشاسته) در بدن تجزيه ميشوند.

سرعت ثابت و ملايم هضم در روده مقدار انرژي بيشتري را به مغز مي رساند، و باعث بهينه‏ سازي سوخت و ساز در ارگانهايي مي‌شود که مي تواند در سلامتي طولاني مدت نقش بسزايي داشته باشد.

3- مراقب رژيم غذاييتان باشيد

در حالي که پرخوري فعاليت مغز را کند مي کند و در طولاني مدت باعث فشار آمدن به مغز مي‏شود، کمبود کالري هم مي تواند اثر مشابهي را بر مغز گذارد.

رژيم هاي غذايي مفرط مي تواند باعث طولاني شدن برخي دردها در بدن و در نتيجه سلب آسايش شوند، احساسي که باعث اعتياد افراد به لاغر ماندن (anorexia) (ترس از چاق شدن) شود.

بسياري از مطالعات رژيم هاي غذايي مفرط را با حواس پرتي ، اختلال در حافظه و پريشاني مرتبط مي دانند.

4- مراقب بدن خود باشيد

بسياري از بيماري هاي قابل پيشگيري مانند ديابت نوع دوم، چاقي، فشار خون و… مي توانند تاثير بسزايي در پير شدن مغز داشته باشند.
فعال و سالم نگه داشتن سيستم گردش خون با کارهايي از قبيل سيگار نکشيدن و عدم استفاده از چربي هاي اشباع شده مانع از پيري زودرس مغز ميشود.

5- از استراحت و آرامش لذت ببريد

در زمان استراحت و رويا، خاطرات به آرامي مرور مي شوند، بعضي دور ريخته و بعضي ذخيره مي‌شوند.مطالعات نشان مي‏ دهند وقتي دچار کمبود خواب هستيم، پروتئيني که سيناپس‏ها (محل تماس دو عصب) را شکل مي دهد توانايي کافي براي تفکر و فراگيري را از دست مي‏دهد، علاوه بر اين خواب ناکافي با فراموشي در ايام کهولت رابطه مستقيم دارد.

6- از قهوه تان لذت ببريد

تحقيقات نشان داده است که استفاده منظم از کافئين از مغز محافظت مي کند. بر اساس يک مطالعه علمي 2 الي 4 بار سرحال آمدن بعد از خستگي در يک روز مي تواند به کاهش فراموشي کمک کند و 30 تا 60 درصد از بروز آلزيمر پيشگيري کند.

 اينکه آيا کافين موجود در چاي و قهوه باعث رفع خستگي ميشود يا آنتي اکسيدان موجود در آنها هنوز مشخص نيست اما قهوه باعث افزايش سطح هوشياري در اين بعد از ظهر و چند سال بعد مي شود.

7- ماهي بخوريد

براساس تئوري هاي جديد وجود ماهي در رژيم غذايي انسانها مي تواند نقش بسزايي در تقويت حافظه انسانها داشته باشد. اسيدهاي چرب مورد نياز مانند امگا 3، براي ساختمان مغز مهم بشمار مي آيند و تاثير آنها براي درمان بيماري هاي مغزي بسيار موثر است.

مطالعات انجام گرفته بر روي تاثير مکمل امگا 3 نتايج جالبي را به همراه داشت که نشان مي داد امگا 3 دربرخي ديگر از منابع غذايي مانند تخم کتان، ماهي ها و برخي از حيوانات علف خوار نيز يافت مي شود.

8- خونسرد باشيد

استرس تاثير بد و مخربي روي مغز مي گذارد و با ترشح هورمون‏هاي خطرناکي در ناحيه‏ي هيپوکمپوس (hippocampus) و ساير قسمت هاي مغز، حافظه را تحت تاثير قرار مي‏دهد.

بعضي از دانشمندان بر اين عقيده ‏اند که داشتن يک زندگي متعادل و دنبال کردن فعاليت هاي آرامش بخش مانند يوگا، حضور در اجتماع و انجام فعاليت‏هاي هنري مي تواند روند فراموشي بر اثر کهولت سن و پيري مغز را به تاخير بياندازد.

9- از مکمل ها استفاده نکنيد

اخيرا استفاده از مکمل ها وسيله اي براي جبران کاستي‏ها تبديل شده اند، لطفاً از مواد طبيعي استفاده کنيد.

10-زغال اخته بخورید

مصرف زغال اخته با افزایش سرعت عملکرد مغز باعث رشد سلول‌های هیپوکامپوس می‌شود. زغال را می‌توان همراه با غلات یا ماست مصرف کرد.

11-سودوکو حل کنید

حل جدول سودوکو که امروزه به پرطرفدارترین جدول در دنیا نیز مشهور شده است، سرعت انتقال و تصمیم‌گیری در مغز را به نحو عجیبی افزایش می‌دهد.علاوه بر این موارد، ورزش منظم بویژه ایروبیک و پیاده‌روی تاثیرات بسیار مثبتی بر عملکرد مغز داشته و سرعت و شفافیت تفکر را بالا می‌برد.

12-بادام بخورید

علاوه بر همه اینها باید گفت بادام حافظه را تقویت می‌کند و اگر در ترکیب با شیر قبل از رفتن به رختخواب یا پس از برخاستن از خواب به هنگام صبح مصرف شود، تاثیر بهتری دارد.

تعداد صفحات : 46

درباره ما
پارسی بمانیم!!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    طرفدار کدوم تیمید؟؟؟؟
    زیبا ترین شهر سرزمین ایران از نظر شما ؟!
    آیا شما با حذف کشتی از المپیک موافقید؟؟؟!!!
    آمار سایت
  • کل مطالب : 182
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 44
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 48
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 164
  • بازدید سال : 1,581
  • بازدید کلی : 9,958
  • کدهای اختصاصی